سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

زهرا می گفت دوستش محیا می خواد بعد از تمام شدن امتحانات یه جشن تولد بگیره . گفتم خب تو هم برو ! گفت نه !!! عمراً ! پرسیدم چرا ؟ گفت آخه می خوان شلوغ بازی در بیارن !!! خواستم واضح تر توضیح بده ... گفت : "محیا می خواد بعد از تولدش همه کتابهای درسی اش رو بریزه بسوزونه !!! " احساس کردم دو عدد شاخ مثل شاخ "تک شاخ ها" روی سرم سبز شده ! پرسیدم :آخه چرا ؟ گفت : چون اون از امسال می خواد دیگه ترک تحصیل کنه و پیش رو نمی خونه !!! قیافه ام به طرز تابلویی احمقانه شده بود ... داشتم با دهان باز به حرفهای او گوش می دادم و با خودم جریانات کتاب سوزی های قرون وسطی اروپا و کتابسوزی های عصر مغول بلاد اسلامی رو مرور می کردم ... . و مانده بودم در شدت علاقه این دختر خانم ها به درس و مدرسه ...!  

می پیچم توی خیابان _خیابان خودمون!_ با صحنه غریبی مواجه می شود ... . یک بار پلک می زنم ببینم درست می بینم یا نه! می خواهم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم و مقایسه کنم خیابان خودمون رو با خیابان اصلی ... اما احساس می کنم حرکت به صورت فجیحی احمقانه است!!! از خودم می پرسم :"به نظر تو الآن زمستونه؟!" دوباره به خودم می گویم :"حالت خوبه؟!" نه درست می بینم کف خیابان سفید ِ سفید شده ... اما نه از برف ! بلکه با تکه های کاغذِ کتاب های ِ درسی ِ دانش آموزانِ ِعلاقه مند  ِبه درس  ِ دبیرستان  ِ بوعلی! خب روز آخر امتحانشان بوده و همه آنهایی که فکر می کردند قبول می شوند یا قبول نمی شوند(!) کتاب های شان را ساتوری !!! کرده اند و ریخته اند به هوا تا عقده شان باز شود ...!

می مانم در شدت علاقه این دانش آموزان به درس و مدرسه ...!
می مانم در شدت موفقیت و پیش(!)رفت این کشور که قرار است به دست همین محصلان و عشاق درس و بحث ساخته شود...!
می مانم... نه می روم خانه ...!
.........................................
* رو به روی خانه ما یک دبیرستان پسرانه است . درست  بیست قدم ...
**همان دبیرستانی که "میثم" تمام دوران راهنمایی و دبیرستانش را آنجا گذراند ... اخرین نفر می رفت و اولین نفر بر می گشت...!
*** حیف راضی نیست لینک وبش رو بذارم از قلم زیباش استفاده کنید ...
**** دنیا رو می بینی ؟ خواهر برادری رو می بینی ؟ ای خداااااااااا !
***** وب تحویل نویسنده های جوان و پرشور ... ما رفتیم مرخصی وبلاگی ، برای یه مدت از شر دست (!) و زبان (!) ما آسوده اید ... اونهایی که چهله شرکت کردند یا نکردند ما رو هم دعا کنند ... .

یاعلی.


نوشته شده در  دوشنبه 87/4/10ساعت  8:2 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
او خواهد آمد
زمان بازگشت ارباب...
[عناوین آرشیوشده]