سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

از همان موقعی که خبرش را شنیده بودم تصمیمم را گرفته هر طور شده بروم.

صبح دوشنبه، یعنی همین دیروز! داشتم بانک سوالات را تکمیل می کردم، پیامک ها پشت سر هم می رسیدند و لیلا با نچ نچ و حس و حال خاصی می خواند.
- ئه مترو از دو تا پنج بسته است! نامردا!
- ئه ...

- وای ...می خوان شلوغش کنن ، احتمال ترور هم می ره!

دست هایم یخ زده بودند. جان من که ارزشی ندارد ولی جان او که نفس ملتی به او بسته است چرا!

ظهر دوشنبه ، یعنی همین دیروز! ساعت یک زدم بیرون . توی ایستگاه اتوبوس با الهه تماس گرفتم :

- الهه میایی؟

- نه! ببین اینجا همه طرفدار موسوی اند، فقط من و یکی دیگه ایم که...، ... ببینم چی می شه.

یک ربع بعد، ایستگاه مترو طالقانی . الهه تماس گرفت:

- ببین اینجا اوضاع خرابه فکر کنم باید خودت تنها بری!

یک ربع بعد ایستگاه مترو مصلی ... موج جمعیت از قطار پیاده شدند. همه با هم به سمت خروجی ایستگاه. انتهای خروجی توی دوراهی همه پیچیدند به سمت چپ! تنهایی از پله ها بالا رفتم! حتی یک آن حس کردم اشتباه آمده ام!

هنوز جمعیت زیادی نیامده بودند. یک ساعتی را هم پشت در ماندیم . البته هیچ کس آرام و قرار نداشت . از شعارهای پی در پی عیان بود.

رفتم و آبی به صورتم زدم . داشتم توی آینه چشم هایم را که از گرما سرخ شده بودند نگاه می کردم، الهه تماس گرفت:

- چی شد چه خبر؟

- امن و امان! پاشو بیا ! اگه تو نخای سر حقت وایسی ، اونا سر باطلشون ایستادن ها!

- من اومدم!!!

یک ربع بعد سالن مصلی . داخل که شدیم با خودم گفتم اینجا چطوری می خواد پرشه!!!

عصر دوشنبه ، یعنی همین دیروز! ساعت پنج بعد از ظهر ، یک ساعتی بود که مصلی یک صدا می گفت:"موسوی دروغگو!"

عصر دوشنبه ، یعنی همین دیروز! همان ساعت پنج بعد ازظهر، یک ساعتی بود که دکتر آمده بود و در سیل جمعیت بیرون مصلی گیر کرده بود . مصلی یک صدا می گفت: " احمدی کجایی ؟ مصلی بی قراره..." با خودم گفتم اینجا چطوری می خواد خالی شه!!!

جداً بیم آن می رفت که با ورود دکتر _با آن شور حالی که در مصلی برقرار بود_ عده ی زیادی زیر دست و پا بمونن . دکتر نیامد ، یعنی نتوانست بیاید، اما همه یک صدا گفتند: "دکتر بیای عشقه، دکتر نیای عشقه"

 

از مصلی که خارج شدم ، نه الهه را پیدا کردم نه میثم را نه آقای پدر را! راه افتادم به سمت مترو . گفتند بسته است. یکی از اتوبوس های بچه محل هایمان را پیدا کردم. کاش پیدا نمی کردم! الهه تماس گرفت:

- ببین من چی کار کنم رفتم دم مترو چند نفر گفتند بسته است! اینجا هم هیچ ماشینی سوار نمی کنه!

آقای پدر تماس گرفت : کجایی؟ فرق نمی کنه هر طوری می تونی بیا خونه!

وسط ترافیک دفن شده بودیم . آقای راننده خوش اخلاق هم اتمام حجت کرده بود به هیچ وجه تا ایستگاه اخر کسی را پیاده نمی کند! ترافیک + طرفداران موسوی که سعی در ایجاد ترافیک بیشتر و مسدود کردن راه داشتند + بوق ممتد ماشین ها+ شعارها+... = سرم داشت منفجر می شد. میثم با مترو آمده ، ساعت هفت رسیده بود! می گفت شایعه بسته بودن مترو هم کار طرفداران سبز رنگ بود!!! ساعت یازده و بیست دقیقه رسیدم خانه!

-----------------------------------------------

تیر اول دیروز روزنامه ایران: بانک مرکزی: موسوی دروغ می گوید!
و یک پیامک : بیست سال بعد . معلم از شاگردش می پرسه:چه کسی سلسله هاشمیان را منقرض کرد؟ شاگرد:آهنگر زاده ای به نام محمود احمدی نژاد.

دیروز تهرانی آمدند که بگویند ، دروغگو چه کسی است و بگویند ، از ریا و رنگ ریا متنفرند. رنگ فقط رنگ خدا!


نوشته شده در  سه شنبه 88/3/19ساعت  1:37 عصر  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
او خواهد آمد
زمان بازگشت ارباب...
[عناوین آرشیوشده]