سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

پرده اول: پیرزن با چه زحمتی خودش را به دانشگاه رسانده بود . می گفت راننده تاکسی طرفدار موسوی بود، وقتی فهمید به خاطر دکتر به اینجا می آیم دوبرابر کرایه گرفت. من هم تمام پولهایم را روی سرش ریختم و گفتم: صدقه سر محمود احمدی نژاد!

هیچ پولی برایش نمانده بود .مانده بود چه طور برگردد به خانه. می گفت : خوب شد، اگر هاشمی و کروبی با آبرو از دنیا می رفتند ما برای همیشه دلمان می سوخت . خوب شد که آبرویشان رفت.

پرده دوم : مریم تماس گرفته بود می گفت : پدر شوهرش تا به حال یک بار رای داده ! توی اولین انتخابات! آن هم معلوم نیست آری بوده یا نه! ولی تصمیم جدی دارد به دکتر رأی بدهد... .

پرده سوم: بالاخره تمام شد، شب ها و روزهای پر از استرس و اضطراب، تشنه و گرسنه ماندن ها ، دیر به خانه برگشتن ها ، بالاخره به ثمر نشست دعا ها و اشک ها . خیلی ها بدون جار و جنجال آمدند و بی سر و صدا به دکتر رأی دادند و رفتند. آرای خاموش آرای افرادی بود که به نشانه اعتراض به حاکمیت دوران سازندگی!!!! ودوران توسعه سیاسی!!!! از نظام فاصله گرفته بودند.و هم اکنون به نشانه تایید اصل نظام و فرزند نظام و ملت به صحنه آمدند. آنها همان زیر دست و پاماندگان دوران توسعه اقتصادی بودند که تا دیروز زمین گیر بودند و امروز به لطف دولت اسلامی به راه افتادند. دعای پابرهنه گان و زیر پا ماندگان به اجابت نشست .

خدایا هزاران هزار شکرت.

اما ، اما حواسمان جمع باشد. عده ای معلوم الحال و وطن فروش که این پیروزی برایشان تلخ و گران آمده قصد دارند که کام ملت را تلخ کنند. همان های که به تعبیر رهبر انقلاب خائن هستند. هشیار باشیم و آماده.

خدایا ما امدیم و برای تحقق دولت کریمه قدمی را برداشتیم.خدایا ظهور دولت یار را نزدیک کن.


نوشته شده در  یکشنبه 88/3/24ساعت  10:54 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم.

نشسته بودم توی اتوبوس و داشتم کتاب "نظریه اختیاری بودن ظهور" نوشته آقای علیرضا نودهی را می خواندم. هر چند خط یک بار کتاب را می بستم و از پنجره اتوبوس به بیرون خیره می شدم. سعی می کردم مسأله را برای خودم تحلیل کنم. مولفه های نظریه را دلایل فلسفی و روایی اش را و ...

هیجان عجیبی داشتم . همه این مطالب را بارها و بارها در سخنرانی ها ، مقاله ها و کتابهای مختلف شنیده و خوانده بودم.اما این نویسنده خوش ذوق آن را از دریچه ای جدید تبیین کرده بود.

این نظریه می گوید:" تا وقتی شیعیان اقدام به ایجاد زمینه و مقدمات ظهور نکنند، ظهور نیز در انتظار اقدام آنها خواهد نشست!"، طبق این نظریه وقت ظهور به دست شیعیان است. برای همین توصیه شده ایم که برای تعجیل در ظهور دعا کنیم. برای همین است که ظهور وقت معلوم ندارد، اما قیامت وقت معلوم دارد و .... طبق این نظریه ظهور مشکل قابلی دارد نه فاعلی. اینجایش را به قول آقای قرائی زیادی گوش بدید . نویسنده خوش ذوق اول حکایت دیدار سی مرغ با سیمرغ عطار را بازگو می کند. آنجایی که سی مرغ برای دیدار سیمرغ به قاف رفتند و آنجا سی مرغ خودشان را در سیمرغ یافتند.

چون نگه کردند این سی مرغ زود                                         بی شک این سی مرغ آن سیمرغ بود

خویش را دیدند سیمرغ تمام                                              بود خود سیمرغ، سی مرغ تمام

بعد اشاره می کند که ظهور در انتظار 313 یار پولادین است تا تحقق یابد! و در ادامه اشاره می کند که"این ماییم که باید ظهور کنیم ، این ماییم که باید ، انسانیت و استعداد و علم خود را شکوفا کنیم و گرنه خداوند متعال که "فیّاض علی الاطلاق" است و هیچ گاه نعمت خود را از بندگان صالحش دریغ نمی کند و امام نیز بی صبرانه منتظر ظهور دولت کریمه در سایه شیعیان و دوستان خویش است. پس ظهور مشکل قابلی دارد نه فاعلی."

اتوبوس جلوی دانشگاه شریف توقف می کند. سیل جمعیت آمده اند و منتظر، منتظر کسی که همه سخنانش را با دعای فرج و آرزوی شهادت در رکاب امام زمان(عج) آغاز می کند. کسی که نظریه اختیاری بودن ظهور را به جدّ قبول دارد . مولفه های آن را پذیرفته و تمام زندگی اش در راستای زمینه سازی ظهور است. مردم هم آمده اند تا او را یاری کنند و گامی هر چند کوچک در رفع مشکل قابلی ظهور بردارند. آمده اند تا ثابت کنند که جامعه ما همچنان یک "جامعه منتظر" است، هرچند به علف های هرز و زنگارهای آسیب آلوده است ، اما سعی خود را در رفع مشکال قابلی ظهور خواهد کرد... .

فردا هم همه با هم سلامی دوباره به آفتاب خواهیم کرد. به امید ظهور دولت یار.

محو او گشتند آخر بی دوام                                  سایه در خورشید گم شد والسلام

----------------------------------------------

این پست برای دیروز بود ، اما فرصت نشد ارسالش کنم


نوشته شده در  پنج شنبه 88/3/21ساعت  8:6 عصر  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

از همان موقعی که خبرش را شنیده بودم تصمیمم را گرفته هر طور شده بروم.

صبح دوشنبه، یعنی همین دیروز! داشتم بانک سوالات را تکمیل می کردم، پیامک ها پشت سر هم می رسیدند و لیلا با نچ نچ و حس و حال خاصی می خواند.
- ئه مترو از دو تا پنج بسته است! نامردا!
- ئه ...

- وای ...می خوان شلوغش کنن ، احتمال ترور هم می ره!

دست هایم یخ زده بودند. جان من که ارزشی ندارد ولی جان او که نفس ملتی به او بسته است چرا!

ظهر دوشنبه ، یعنی همین دیروز! ساعت یک زدم بیرون . توی ایستگاه اتوبوس با الهه تماس گرفتم :

- الهه میایی؟

- نه! ببین اینجا همه طرفدار موسوی اند، فقط من و یکی دیگه ایم که...، ... ببینم چی می شه.

یک ربع بعد، ایستگاه مترو طالقانی . الهه تماس گرفت:

- ببین اینجا اوضاع خرابه فکر کنم باید خودت تنها بری!

یک ربع بعد ایستگاه مترو مصلی ... موج جمعیت از قطار پیاده شدند. همه با هم به سمت خروجی ایستگاه. انتهای خروجی توی دوراهی همه پیچیدند به سمت چپ! تنهایی از پله ها بالا رفتم! حتی یک آن حس کردم اشتباه آمده ام!

هنوز جمعیت زیادی نیامده بودند. یک ساعتی را هم پشت در ماندیم . البته هیچ کس آرام و قرار نداشت . از شعارهای پی در پی عیان بود.

رفتم و آبی به صورتم زدم . داشتم توی آینه چشم هایم را که از گرما سرخ شده بودند نگاه می کردم، الهه تماس گرفت:

- چی شد چه خبر؟

- امن و امان! پاشو بیا ! اگه تو نخای سر حقت وایسی ، اونا سر باطلشون ایستادن ها!

- من اومدم!!!

یک ربع بعد سالن مصلی . داخل که شدیم با خودم گفتم اینجا چطوری می خواد پرشه!!!

عصر دوشنبه ، یعنی همین دیروز! ساعت پنج بعد از ظهر ، یک ساعتی بود که مصلی یک صدا می گفت:"موسوی دروغگو!"

عصر دوشنبه ، یعنی همین دیروز! همان ساعت پنج بعد ازظهر، یک ساعتی بود که دکتر آمده بود و در سیل جمعیت بیرون مصلی گیر کرده بود . مصلی یک صدا می گفت: " احمدی کجایی ؟ مصلی بی قراره..." با خودم گفتم اینجا چطوری می خواد خالی شه!!!

جداً بیم آن می رفت که با ورود دکتر _با آن شور حالی که در مصلی برقرار بود_ عده ی زیادی زیر دست و پا بمونن . دکتر نیامد ، یعنی نتوانست بیاید، اما همه یک صدا گفتند: "دکتر بیای عشقه، دکتر نیای عشقه"

 

از مصلی که خارج شدم ، نه الهه را پیدا کردم نه میثم را نه آقای پدر را! راه افتادم به سمت مترو . گفتند بسته است. یکی از اتوبوس های بچه محل هایمان را پیدا کردم. کاش پیدا نمی کردم! الهه تماس گرفت:

- ببین من چی کار کنم رفتم دم مترو چند نفر گفتند بسته است! اینجا هم هیچ ماشینی سوار نمی کنه!

آقای پدر تماس گرفت : کجایی؟ فرق نمی کنه هر طوری می تونی بیا خونه!

وسط ترافیک دفن شده بودیم . آقای راننده خوش اخلاق هم اتمام حجت کرده بود به هیچ وجه تا ایستگاه اخر کسی را پیاده نمی کند! ترافیک + طرفداران موسوی که سعی در ایجاد ترافیک بیشتر و مسدود کردن راه داشتند + بوق ممتد ماشین ها+ شعارها+... = سرم داشت منفجر می شد. میثم با مترو آمده ، ساعت هفت رسیده بود! می گفت شایعه بسته بودن مترو هم کار طرفداران سبز رنگ بود!!! ساعت یازده و بیست دقیقه رسیدم خانه!

-----------------------------------------------

تیر اول دیروز روزنامه ایران: بانک مرکزی: موسوی دروغ می گوید!
و یک پیامک : بیست سال بعد . معلم از شاگردش می پرسه:چه کسی سلسله هاشمیان را منقرض کرد؟ شاگرد:آهنگر زاده ای به نام محمود احمدی نژاد.

دیروز تهرانی آمدند که بگویند ، دروغگو چه کسی است و بگویند ، از ریا و رنگ ریا متنفرند. رنگ فقط رنگ خدا!


نوشته شده در  سه شنبه 88/3/19ساعت  1:37 عصر  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

برای مناظره ها خودم را خفه کرده بودم که حتما ببینم شان با این اوضاع درسی و کاری و ... . مناظره اول را که مثل یک برنامه کمدی از سر گذراندیم! حتی فردایش که برای امتحان عملی رفته بودم بچه مدرسه ای ها!!! در نقد سخنان جناب آقای کروبی از خودشان افاضات جالبی در می کردند!!!

آقای کروبی ، حتی بچه های ما هم می فهمند که ...!
اما شب بعدش! دکتر با توپ پر آمده بود . وقتی حرف می زد و پته ها را یکی بعد دیگری روی اب می ریخت دست و پایم یخ زده بود! نه ، من که پته ای نداشتم! ولی شجاعت و جسارت او مرا به وحشت انداخته بود. ان شب فقط موسوی نمی لرزید ، هاشمی نمی لرزید ... ، من هم داشتم می لرزیدم ، نه اینکه خدای نکرده ، نعوذ بالله ، نستجیر بالله طرفدار موسوی باشم ! نه ! برای دکتر می ترسیدم . برای مردم می ترسیدم . تازه تازه یک سایه ای امده بالای سرمان . تازه تازه یک کسی نه به حرف! بلکه به عمل دلش برای مردم می سوزد . کاش بگذارند .
هرچند حضرت آقا دیروز تذکری دادند ، ولی خودمانیم احمدی نژاد تیر خلاصش را زد!
و یک جمله به دکتر : کاش من هم جرأت و جسارت شما را داشتم... .
یاعلی.


نوشته شده در  جمعه 88/3/15ساعت  7:20 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم
چند روزی است حال خوشی ندارم ... از همان روز که افتاب داشت غروب می کرد و پیامک های الهه و زینب و سمیه پشت سر هم رسیدند و انگار نور چشم من بود که زودتر از افتاب غروب کرد... هنوز هم به سختی باورم می شود...

چند روزی است همه چیز سیاه شده ، یک چیزی از این کره خاکی کم شده ، تعادل همه چیز به هم خورده، باور کنید یک چیزی واقعاً کم شده ...

چند روزی است دارم به بلندای روحی به گستردگی 96 سال پاکی و حقارت یک روح کوچک به عمق بیست و چند سال گناه فکر می کنم . چند روزی است روحم زخمی شده ، بی قرار شده و مثل مسافری شده است که در دل شب تمام توشه اش را به یکباره گم کرده و ستاره راهنمایش خاموش شده و حیران مانده... چند روزی است جسم و روح ناسوتیم تکانی خورده اند ، درد می کشند هر دو ، زندگی ام از روال عادی خارج شد و همه کارهایم مختل مانده اند...

گاه احساس می کنم شاید مرگ او روح مرده مرا زنده کرده است ...

پینوشت : .........................................................
حق آن بود که زودتر قلم به دست شوم و درباره زلال بی کران او چند خطی تبرک بنویسم اما توفیقش را نداشتم.
حق آن بود که زودتر بیایم و تسلیتی به دوستان بگویم ، اما دستم و دل و قلم از نوشتن باز مانده اند ...
حق آن است که خدا حالا که امانتش را از ما باز پس گرفته کمی تسلایمان دهد...
حق آن است که بگویم او چنان زیست که مرگش هم زندگی آفرین بود...
در گذشت این عالم و عابد بزرگ را تسلیت عرض می کنم.

نوشته شده در  پنج شنبه 88/2/31ساعت  6:42 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

می خواهم که شروع کنم ... همان موقع که دست ها را تا محاذی گوش ها بالا می اورم و می خواهم تکبیرة الاحرام  را بگویم می ایی و می ایستی جلوی چشمانم ... و من و چشمانم هر دو مات می شویم ... ان موقع است که شک می کنم در نیت کردن هایم در این که این نماز را تمام بخوانم یا شکسته در این که اینجا هنوز وطن من است یا نه ؟ می مانم ، مبهوت ... و دیگر هیچ....

ته نوشت ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این جا، این آب ، این هوا ، این خاک بدون تو دیگر برایم بی ارزش اند ... می دانی ...؟ 

هنوز هم بعد این همه سال نفهمیدم در سفرم یا حضر ! یعنی نمی دانم هنوز مسافرم یا مقیم ...

می دانی از همان زمان که سفر تو شروع شد من هم آواره شدم......

جمعه به دیدنت خواهم آمد ...

ثانیه ها را تا آن موقع خواهم شمرد ... تک به تک ...  

1..2..3...4... .

 


نوشته شده در  یکشنبه 88/2/6ساعت  9:25 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علی ربیع الانام و نظرة الایام
سال نویت مبارک ... ما ؟ برای ما که بی تو سال نو معنایی ندارد... .
پس نوشت -----------------------------------------------------------
*می دانی و می دانم که بهار بدون بهاران بی معناست .
**سرچ می زنم شیطان پرستان ... از ترس فشارم افت می کند مثل همان موقعی که توی اتوبوس درباره کثافت کاری های مدونا مطالبی را خواندم و کم مانده بود همانجا از هوش بروم ...
***این ها را که می بینم و می شنوم و می خوانم بیشتر دلم برایت تنگ می شود آقا ... .
****کی میایی ....؟

نوشته شده در  سه شنبه 88/1/4ساعت  2:49 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

با زینب نشسته بودیم توی ایستگاه اتوبوس . تازه کلاس ها تمام شده بود. خسته بودم . به خانه بر نمی گشتیم . تازه قرار بود با زینب به جایی هم برویم . خیره شده بودم به رو به رویم و غرق در افکارم .موج اتوموبیل ها از روبه رویمان رد می شدند . اما من چشم دوخته بودم به ساختمان های قهوه ای رنگ شهرک توحید . شاید داشتم ان بعد از ظهر سرد دی ماه را به خاطر می اوردم . راستی دی بود یا آذر ؟! هر چه بود اخر ترم بود و کلاس های فوق العاده منطق . چه محشری بود اینجا ... . همان روز سقوط c130 . یاد فرزانه افتاده بودم شاید، که خانه شان توی همین شهرک قهوه ای رنگ فراموش شده بود... .  صدای زینب مرا به خود آورد .
- نچ! ئه! ئه! شکست! شکست! کج شد! کج شد!
با تعجب برگشتم و به او نگاه کردم : چی ؟ چی شده !؟ 
- گردن راننده ها!!!
با چشمان گرد شده نگاهش کردم! چی ؟
اشاره کرد به سمت چپمان . دو عدد! دختر جوان ایستاده بودند کنار ایستگاه . دختر که چه عرض کنم طوری خودشان را رنگ امیزی کرده بودند که ... لااله الا الله!
آرایش غلیظ + لباس های چسبان + موهای پریشان + ناز و عشوه های زنانه = مساوی شده بود با یک فیلم جذاب برای جماعت ندید پدید آقایان !!! طوری که هیچ یک از راننده های اتوموبیل های عبوری چشمهایشان را از لذت تماشای این عروسکهای مامانی! بی بهره نمی گذاشتند . بعضی ها به همین هم اکتفا نکرده حتی بعد از اینکه از کنار این مانکن های متحرک عبور می کردند همچنان چشهایشان روی انها قفل شده بود و به ناچار گردن و نیم تنه شان را هم می چرخاندند تا از اخرین لحظات هم استفاده کنند! کم کم حرکت اتوموبیل ها کند و کند می شد و راننده ها برای استفاده بیشتر از این پخش زنده جذاب با تأنی بیشتری از کنار ما عبور می کردند و یک ترافیک سنگین شکل می گرفت...
نگاهم را می چرخاندم بین دخترها و راننده هایی که انگار تا به حال در عمرشان جنس لطیف ندیده بودند ! که صحنه ای مرا متوقف کرد .
_ ئه زینب اونجا رو ! اون اقاهه بس که غرق تماشاست دستش توی بینیش گیر کرده!
هر دو از خنده منفجر شدیم . فقط سرم را پایین انداختم تا خنده من هم جلب توجه نکند . زینب شروع کرد به تحلیل مسئله ! به نظر من اینها یه جور سادیسم دارند . الودگی تصویری ایجاد می کنند! نگاه کن ملت چطور معطل این دوتا شده اند . ترافیک رو داشته باش!
- نه! من نظر تو رو قبول ندارم . این که سادیسم نیست . به نظر من میشه گفت مازوخیزم (مازوخیسم)هستش! چون اینها با این کارشون هم امنیت خودشون رو از بین می برند هم به یک سری افراد بیمار اجازه  می دن که به حریم شخصی شون تجاوز کنند. تازه اخرش هم خودشون رو می فرستن جهنم!
- نه ! اصلا به نظر من این نه سادیسمه نه مازوخیزم ! این سادوخیسمه!!!
برگشتم و با تعجب چشم دوختم توی چشم های زینب . با حالت حق به جانبی گفت:
_ خب چیه ! ترکیبیه دیگه!!!
دیگر نتوانستیم جلوی خنده مان را بگیریم .... .
پس نوشت:---------------------------------------------
سادیسم : بیماری دیگر آزاری
مازوخیسم (مازوخیزم) : بیماری خود آزاری – آزار طلبی .
سادوخیسم : یه چیزی تو مایه های ترکیبی از موارد بالا!!!
* منبری های ما می گویند : کسی با یک تار موی آشکار یا حتی یک طره ی آشکار جهنم نمی رود ، ولی حتما با یک نافرمانی خدا جهنم می رود.
** حجاب فرمان خداست ، فکر می کنم!  


نوشته شده در  چهارشنبه 87/8/29ساعت  12:46 عصر  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم 
قبل نوشت---------------------------------------------------
طولانی شد ، دو قسمتش کردم . این هم قسمت دوم . اگر خواستی از اولش بخوان اگر نه از همین جا خداحافظ!
اصل مطلب---------------------------------------------------
... طالقان ... وسط یک دره با شیب تند ... کنار یک رودخانه با جریان ملایم ... خودم هم نمی دانم بچه های کوچک را چطوری تا آنجا کشان کشان برده ایم! ظهر که می شود می روم بالای رودخانه انجایی که درختان صنوبر و چنار بلند تا آسمان رفته اند و شاخه هایشان در ارتفاعی دور به هم گره خورده و شده اند یک دالان سبز بزرگ که رودخانه از میان ان خرامان می آید پایین . کنار رودخانه می نشینم و نگاهی به اطراف تا مباد چشم نامحرمی ببیندم. وضو می گیرم . مغنه ام از روی سرم سر می خود و می افتد کنار پایم . نگاهش می کنم ، گلی شده . فرویش می کنم توی اب و می شویمش . چند باری توی هوا تکانش می دهم و دوباره سرم می کنم. یاد زنهای روستایی می افتم که کنار چشمه یا رودخانه رخت می شویند . می خندم . بدم نمی اید باقی لباسهایم را هم بشویم . پاچه های گلی شلوارم را فرو می کنم توی آب و می شویمشان . خانم مادر از دور صدایم می کنم . همانطور خیس و ابچکان می روم به سمتشان . مادر هانیه شماتتم می کند : دختر،الان جوانی . بعدا که پیر شدی و دست درد و پادرد گرفتی حالت رو می پرسم! همانطور که پاچه های شلوارم را می چلانم نصایح ارزشمندش! را گوش می دهم. چادر نمازم را از خانم مادر می گیرم و کنار رودخانه می ایستم به نماز ... بوی آب می آید ... .
... اروند کنار ... با سمیه کنار ساحل اروند یک مسیر گِلی و چسبان را رفته ایم تا لب آب . بس که دمپایی هایم توی گل گیر کرده اند ، انگشتان پایم تاول زده اند . این را وقتی می فهمم که برای وضو کنار اروند جورابهایم را می کنم. نشسته ام توی ساحل روی بوته های کوتاه قدی که تقریبا خشک اند . و ساحل رو به رو را نگاه می کنم . بصره ، و جریان به ظاهر آرام اروند را . با خشم نگاهش می کنم و شماتتش می کنم . شنیده بودم جریان آبت تندتر از اینهاست . وحشی و خروشان... پس کو ؟ یعنی باید همان موقعی که بچه های غواص به قلبت می زدند دیوانه می شدی؟ می روم کنار آب دستم را فرو می کنم توی آب ،شاید اینجور بشود چهار جریان مخالفش را حس کرد! با همه آبها توفیر دارد ... نمی دانم چه توفیری . شاید هم می دانم اما دلم نمی آید فکرش را بکنم . این آب فقط بوی آب نمی دهد . بوی خون می دهد . بوی غربت . بوی تنهایی . بوی ترس . بوی گلوله های دوشکا که مغز یک جوان غواص را از هم می پاشد ، می پاشد روی آب ... بوی تکه های بدن قدرت الله را می دهد ، که گلوله توپ پاشیدشان به دامن این رود . بوی تن امیر را می دهد که طعمه کوسه ها ... وای . آرام زمزمه می کنم . امیر ، داداش مادرت هنوز چشم انتظارته . هنوز هم چشمش توی همه گلزارهای شهدا دنبال سنگ قبرت می گردد، اما ... . دستم را فرو می کنم توی آب و آب را نوازش می کنم . کانه این آب با همه لطافتش سنگ قبر امیر است ... عجب آب لطیفی .قطرات اشکم می چکند ، می چکند توی اب سرد اروند. نگاه می کنم بچه ها گِِلهای چادرهای سیاهشان را توی اروند می شویند . نگاه می کنم به چادرم تا ارتفاع نیم متری گلمالی شده ! به خاطر همین هم وزنش شده دو برابر! نگاه می کنم به اطراف اینجا پشت نِی های بلند دیدی نیست جز ساحل رو به رو . چادرم را توی آب اروند می شویم و مثل زن های قرون وسطی روی بوته های کوتاه قد ، روی زمین پهن می کنم تا خشک شود . پاچه های شلوار کتان سیاهم تا زانو گلی شده اند . می ایستم توی اب اروند و گلهای آن را می شویم . هرچند می دانم که در مسیر بازگشت همین آش است و همین کاسه . کنار اروند با بچه ها عاشورا می خوانیم . یک عاشورای خیس با بوی لطیف آب ... . صدای اذان می آید ... برای تبرک کنار اروند ، با همان آبی که بوی خون می دهد وضوی می گیرم . و می رویم برای نماز جماعت ... در حالی که هنوز بوی آب می آید ... .
پس نوشت-------------------------------------------------------
اول: هر چقدر این پست را چلاندم کوتاه تر از این نشد! عذر تقصیرم را بپذیرید.
دوم: برای اینکه توی خماریش نمانید جواب استاد را می گویم : استاد گفت:بستگی دارد به رودخانه . بعضی از رودخانه ها کم عمقدند و با جریان ملایم ، اما بعضی هاشان عمیقند و با جریانی تند. همیشه دل به اب زدن و عبور از عرض رودخانه شجاعت نیست . گاهی اوقات انکه رودخانه عمیق را دور می زند یا رویش پل می اندازد عاقل تر از آنی است که می زند به قلب آبِ با جریان تند .

با خودم فکر می کنم ، اگر نشود رویش پلی زد یا نشود دورش زد چه ؟ یعنی بچه های غواص حماقت کردند که زدند به قلب آب ، آنهم آبی با چهار جریان مخالف..؟ بعضی وقتها رودخانه هایی توی مسیرت قرار می گیرند که هیچ مدلی نمی توانی باهاشان کنار بیایی . نه می توانی دورشان بزنی . نه رویشان پلی بیندازی . اما ناچاری از عبور . ناچاری... راه برگشتی نیست . این برگشت یا خودت را هلاک می کند یا یک عده دیگر را . نه اصلا برای رشد، برای تعالی مجبوری از این رودخانه عبور کنی. عقبگرد یعنی عقب ماندن... ان طرف رودخانه ، اهداف مهمی هست که باید بهشان برسی . برای همین ناچار می شوی از انجام کاری که توی هیچ قانون روانشناسی ای مطابق با عقل نیست ... همه عقل و خرد را می ریزی توی ساحل، مثل همه وسایل اضافه ات . می زنی به آب . یا به ساحل می رسی و به هدف بلندت، یا توی اب فانی می شوی . با آب میروی برای هدف بلندتری که برایش به اب زده ای. در هر دو صورت به مرادت رسیده ای ... .
موجیم و وصل ما از خود بریدن است                                     رفتن رسیدن است ، ساحل بهانه است


نوشته شده در  دوشنبه 87/8/6ساعت  8:9 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بوی آب!

بسم الله الرحمن الرحیم .
قبل نوشت---------------------------------------------------
طولانی شد ، دو قسمتش کردم . این پارت وانه (ببخشید بخش اوله) . اگر خواستی تا آخرش بخوان اگر نه از همین جا خداحافظ!
اصل مطلب---------------------------------------------------

کلاس مشاوره است . همانی که من بهش می گویم روانشناسی اسلامی! درس تمام شده ، استاد لحظاتی سکوت می کند تا ما سوالاتمان را بپرسیم .

دست بلند می کنم و می گویم :" استاد  توی اکثر تست های روانشناسی که من دیدم برای سنجش شجاعت افراد نظر اونها رو در مورد عبور از رودخانه می پرسند . رودخانه ای که توی راه فرضی یا همون مسیر زندگی هستش... با توجه به اینکه رودخانه ها، توی تست های روانشناسی همه شان نماد سختی ها و مشکلات زندگی هستند ،حالا به نظر شما کسی که دل به آب می زنه واقعا شجاعه یا ..."

صدای خودم و صدای استاد گم می شوند در بین صدای آب . بوی آب* مثل نسیمی خنک می وزد توی صورتم و تمام سلولهایم را زنده می کند . ذهنم می دود توی بایگانی خاطراتم . خاطراتی را سرچ می کند که رنگ و بویی از آب دارند ...

 ... دربند سر .صبح است. یک صبح اردیبهشتی و زمین هم کانه بهشتی که هبوط کرده باشد. اینجا البته هنوز برفها ذوب نشده اند . کنار رودخانه ایستاده ایم . رودخانه ای که از دل یک تونل یخی و برفی بیرون می آید. می خواهیم برویم آن طرف رودخانه . چون مکان مسطحی برای نشستن وجود دارد . نگاه می کنم به روح الله و به بچه ها . هیچ راهی نیست . اب بیش از اندازه سرد است. توی یک لحظه تصمیمم را می گیرم . کفش هایم را می کنم و می دوم میان آب . سنگ های تیز و سردی آب حسابی حالم را می گیرد ! وقتی می رسم ان طرف فقط می نشینم روی یک تکه سنگ و پاهایم را که به خاطر سردی اب تیر می کشند بغل می کنم . روح الله با دهان باز و چشمان گرد نگاهم می کند . بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش آمده باشد، نگاهی می کند به کفش هایش . اول کفشهایش را و بعد جوراب هایش را با دقت بیشتری می کند . دوتایش را یکی می کند و می گذارد توی جیبش . توی دلم می گویم: بچه سوسول فروردینی! پاچه های شلوار جینش را چند تا می کند و بعد با دقت از رودخانه عبور می کند . او هم پاهایش را می مالد ... ظهر که می شود کنار رودخانه دسته جمعی وضو می گیریم . و روی چمن های تازه روییده می ایستیم به نماز . عجب نماز لطیفی ... .

... جاجرود ... تنها مانده ام . همه را گم کرده ام . ایستاده ام وسط رودخانه . بدون کفش ... مهمان سنگ های تیز و نامرد کف رودخانه ام . شروع می کنم طول رودخانه را دویدن . دو طرف رودخانه ، بوته های بزرگ تمشک صف کشیده اند و هیچ دیدی ندارم . فقط من هستم و رودخانه ... اخر یک صدای آشنا ... آقای پدر است و من با پاهای زخمی از سنگ ها و دستان پرخراش از بوته های تمشک وحشی! نمازم را زیر سایه یک درخت بید بزرگ می خوانم ... در استانه یک کوه .... همانجایی که بوی آب می آید... .
ادامه دارد

 


نوشته شده در  سه شنبه 87/7/30ساعت  6:40 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

   1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
او خواهد آمد
زمان بازگشت ارباب...
[عناوین آرشیوشده]