سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

بسم الله الرحمن الرحیم

می شه گفت  دیروز اخرین روز بود ، اخرین روزی که کلاس تشکیل می شد . از اول تا اخرش را می نویسم . طولانیه ... خواستی نخون !!!

با خودم قرار گذاشته بودم "خودم" رو به آخرین صبحگاه برسونم . اخرین عاشورا ، با صدای زیبا و پرطنین مهدیه ...چقدر دلم تنگ شده ... آخرین صبحگاهی که به عنوان طلبه مدرسه علمیه امام حسن مجتبی روحی فداه شرکت می کردم . نشد ....

دو ساعت اول درس نداشتیم . حساب کردم دیدم به صبحگاه نمی رسم برای همین زمان حرکتم رو انداختم به ساعت هشت و نیم به بعد ...

یه سرکی به نت زدم و وبلاگ های دوستان رو یه نگاهی انداختم .این رفیق شفیق دچار دپرسیسم وبلاگی شده ، خوب شد این سیستم وب خوان پارسی بلاگ راه افتاد و گرنه این پست اخراجی های 5/1 اش را از دست می دادم . این پستش را که خواندم، یه لحظه احساس کردم از بچه های مدرسه خودمان است حتی از بچه های کلاس خودمان حتی تر فکر کردم خود زینب است !!! آه زینب ! ندیده ام اش  . می شود دو  روز . امروز را هم که حساب کنی...  و ضربان قلب من کند ِ کند می زند ...

ساعت هشت و نیم راه می افتم . تا از خیابان خارج شوم از سر عادت ایت الکرسی ام را می خوانم و به خودم فوت می کنم تا دزد نبردم.... _ ریا هم مزه می دهد !_

نیم ساعت قبل باران امده و زمین تر است اما مانده ام در شدت ِ بی فرهنگی ِ بقالی ِ سر ِ خیابان که دوباره به شعاع چهار پنج متری از هر طرف مغازه اش را آبپاشی می کند ... !

سر شهرک می ایستم  منتظر تاکسی ! یا اتوبوس!!! دریغ ...! خب تا مسافر برهای شخصی هستند غمی نیست !!! یاد حرف خانم  مدیر می افتم : بچه ها تو رو خدا سوار ماشین های شخصی نشید ... یاد حرف آقای پدر می افتم : راضی نیستم اگه با شخصی بری ...

در دلم می گویم : ای بابا اقای پدر شما هم اگه مثل من دیرت شده بود شخصی و غیر شخصی نداشتی . یک ماشین جلوی پایم ترمز  می کند . مسیر را می گویم ، با سر اشاره می کند سوار شو ... یک نفر جلو نشسته ، اه من می خواستم جلو بشینم!!! خودم را به خدا می سپارم و سوار می شوم ... از اینکه یه نامحرم کنارم بشینه متنفرم . چیزی که تمام این پنج سال دچارش بودم !!! تمام مسیر از بس بالهای چادرم رو محکم گرفتم ، دست راستم کرخت شده !  

خب می رسیم به ایستگاه اتوبوس!

می ایستیم !

یکی می آید ولی ... اه پارک سواره ... اتوبوس می اید ... سوار می شوم ... یادم نیست چی شد ... جلوی شهرک توحید پیاده می شوم . منتظر اتوبوس بعدی ... یکی از این سبزهای دلاری ! می آید نگاه می کنم می بینم یک بلیطی هم پشت سرش است منتظر دومی می مانم . نزدیک که می شود می بینم که خالی است !!! به این می گویند نهایت ضایع شدن !!! یعنی کمکی است و مسافر سوار نمی کند . به خودم : ای گوگول! حالا باید یک ربع میخ شی !!! اما نزدیک تر که می شود می گوید سوار شویم ! باران شروع می کند به باریدن ... سوار می شوم از همان در جلو ـ قسمت آقایان !ـ می رم قسمت خانم ها و می نشینم . در دلم می گویم : ایول ! یعنی الحمد لله !!!

توی ایستگاه های بعدی سرک می کشم ببینم از رفقای گرام کسی افتخار داده یا نه ؟ دریغ ! جلوی داروخانه ولیعصر (عج) ایستگاه آخر ... پیاده می شوم . وسوسه می شوم بروم سنگک بگیرم برای بچه های گشنه کلاس . اما با خودم : شاید زینب امده باشه و گرفته باشه ، شاید هم مریم بربری اورده باشه ! غافل از اینکه ...

پله های سبزپوش را بالا می روم . طبقه سوم . وارد  سالن که می شوی دست راست . کلاس طلاب ناتوی سال پنجم !!!

استاد یاوران سر کلاس چهارم ها است . کلام دارند گویا و کنفرانس یکی از بچه ها . باید از جلوی کلاس انها رد شوم . در کلاس بسته است . ارام در می زنم . سمیه و سمیه سادات و یکی از بچه های دیگر دارند مباحثه می کنند . لمعه ... بحث رهن و شرط وکالت در رهن ... سلام می کنم ... و وسایلم را روی صندلی ردیف اول می گذارم ....از بچه ها خبری نیست ... می روم کتابخانه ، پیش فرشته ... هنوز سلامم را کامل ندادم که شروع می کند از کلاس دیروز بنیاد و کلاسی که با اقای ماندگاری داشتند با اب و تاب تعریف کردن و دل من را می سوزاند ... که دیروز به جای بنیاد رفتم دانشکده الهیات ... گرم صحبتیم که صدیقه می اید و رمان «شطرنج با ماشین قیامت» ام را پس می دهد ... فقط می گوید قشنگ بود و بی خوابی های چند شب گذشته اش را پر کرده ... بی انصاف ... سری قبل که «نیمه شبی در حله» را داده بودم بخواند خیلی خوشش امده بود .... ولی این یکی را...

بر می گردم سر کلاس ... هنوز از بچه ها خبری نیست ... کلاس کثیف است ... یاد حاج اقای خوشبخت می افتم که تمیزی کلاس ما را مثال می زد و کلی پشت اقایون صفحه می گذاشت که شلخته اند و ... ما هم به زحمت خنده مان را کنترل می کردیم ... دنبال جارو برقی می گردم ... نیست ... جارو دستی هم که یکجا را تمیز می کند و بقیه جاها را کثیف ...

کلاس اخلاق عملی ساعت یازده شروع می شود ... می رویم طبقه دوم توی سالن ....  مثل اینکه همه کلاس ها وضعشان مثل کلاس ماست . نصف سالن هم پر نشده . کلاس با یک کلیپ درباره امام که خود استاد ان را ساخته شروع می شود .

خانم نادری از من میپرسه اهنگ این کلیپ مال شادمهره ؟!

- نمی دونم ، من فقط یاسش رو گوش دادم ...

سمیه : اره جون خودت ...

- خب دهاتی اش رو هم شنیدم ، البته اون مال دوران جاهلی بود !!! خدا رو شکر که فعلا هدایتیم !!!!

استاد شروع می کنه مووی میکر رو یا دادن تا بچه ها خودشون هم بتونن کلیپ بسازن . سرم رو به سمیه نزدیک می کنم : خب کلاس اخلاق عملی هم شد کلاس کامپیوتر ! تبریک ...

استاد یک فیلم  هم به نام « مغز ، اندامی خاص» آورده که اون رو هم می ذاره . کلاس اخلاق عملی ما طی چند ماه اخیر با روانشناسی و زیست شناسی تلفیق شده !!! من این مدل کلاس اخلاق رو ترجیح می دهم . برای مثال جلسه اول درباره نرون ها صحبت کرد و اینکه در هر بار عصبانیت تعداد زیادی از اونها می میرن و سلول دیگه ای هم جایگزین اونها نمی شه ! تا یک هفته جرأت عصبانی شدن نداشتم!!!

یا کلاسهای استاد شجاعی که نجوم می گفت و آن می شد کلاس اخلاق ! مثلا وقتی روی وایت برد کهکشان راه شیری را می کشید و بعد منظومه شمسی را به صورت یک نقطه در یک گوشه ان نشان می داد و تو می ماندی که این کره عظیم الجثه زمین کجایش قرار می گیرد و خود به خود خرد می شدی !

در برابر این دستگاه با عظمت احساس حقارت می کردی و بعد به خودت اجازه نمی دادی که هر کاری انجام دهی . اصل کلاس اخلاق عملی این است . استاد تذکر دادند که شنیدن این مباحث ارزشش کمتر از شنیدن قرآن نیست . – معرفت را می گفت ، آندراستندی که ؟!-

یه چند تا جمله به درد بخور از توی جزوه اخلاق عملی دیروزم : تعداد سینوسهای عصبی تقریباً بیشتر از تعداد ستارگان جهان است ... مغز مینیاتوری است از جهان ... تزکیه نفس اول تزکیه جسم است ، وجود من اول از جسم آفریده شده ، روز اول روحی وجود نداشت..._ روز اول خلقت نه ها !!! آندرستندی که ؟؟؟!!!_ پایه و اساس دنیا از عشق و قدردانی است ...

ساعت دوازه و خرده ای سالن طبقه چهارم ، مراسم هم داشتیم ، جلو جلو برای دهه دوم فاطمیه شاید !!! ادم سر از کار سال سومی ها در نمی آره ! مهدیه اخرش خوند و دعا کرد ... آخی دلم باز شد ... . خلافکارهای سال پنجم هم تک و توک حضور داشتند ! مراسم به اذن ختم شد و نماز ... و جیم زدن  بعضی ... هی !!!

کلاس بعدی روش تدریس احکام بود . به بحث امر به معروف و نهی از منکر ختم شد و استاد یه سری صحبت ها در مورد پوشش های نامناسب خانم ها کردند که مناسب نیست اینجا آورده شود .

ساعت دو و بیست دقیقه از مدرسه به طرف خانه حرکت کردم ...

..............................................................................

* از پست های بلند متنفرم !

** دلم برای ایام طلبگی تنگ می شود ....

*** دلم برای تحویل گرفتن های امام حسن (ع) ، برای سلام هر صبحمان به او تنگ می شود ...
**** ...

یاعلی.


نوشته شده در  جمعه 87/3/10ساعت  1:37 عصر  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی دوست داشت برای نماز شب بلند شه.اما خوابش خیلی سنگین بود و تلاش ما بی فایده. 
                                                                    ****
بلافاصله بعد از عقدش، دو خط موبایل خرید. برای خودش و عروس خانوم. سحر که بلند می شدیم، می دیدیم تو ایوون حجره، گوشی به دست، مشغول نجواست. یه بار ازش پرسیدم: « چرا این موقع؟ از ترس پدر خانومه؟!»

گفت:« نه بابا! این سیم کارت های اعتباری، نیمه شبا مکالماتشون رایگانه! ما هم که حرف، زیاد داریم و پول شارژ، کم!»

تا سر اذان با هم حرف می زدن.

یکی دو هفته که گذشت، چند دقیقه قبل از اذان، صحبتو تموم می کرد و دو سه رکعتی هم نماز شب می خوند.

زیاد نگذشت که دیگه یازده تاشم پر می کرد. شده بود نماز شب خون حرفه ای.

                                                                  ****
یه شب بهش گفتم:« یادته اون وقتا هر چی صدات می کردیم، بلند نمی شدی؟ راست می گن که المجاز قنطرة الحقیقة!»
گریه اش گرفت...
............................................
* این داستانک رو توی خشت اول دیدم ، دلم نیامد ننویسم .
** کاش همه مجازها پل حقیقت می بودند ...
***می نویسم ، می خواهم بنویسم ، اما نمی دانم چرا نمی توانم ...

**** ...

یاعلی.


نوشته شده در  چهارشنبه 87/2/25ساعت  4:41 عصر  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم .

یوم الله 22بهمن رو به همه ی دوستان عزیز صمیمانه تبریک عرض می کنم.

به همه چیز فکر کرده بودم غیر از حوزه رفتن!!! یعنی اصلا تو فضای این مسائل نبودم . مخصوصا با چند چشمه حرکات نامناسبی که از اقایون طلاب و روحانی در خیابان و ... دیده بودم ، تصویر ذهنی مطلوبی نسبت به حوزه و قشر حوزوی نداشتم .

تا اینکه بعد از کنکور ، کمی درباره زندگی درخشان بانو امین(که درود خداوند بر روح پاکش باد) مطالعه کردم . خوندن چند کتاب اخلاقی در دوران دبیرستان هم نقش موثری در این زمینه داشت. و همینطور یک سری سوالات اعتقادی که دبیر تعلیمات دینی با همه کوششی که کرد نتونست پاسخ قانع کننده ای برای من بیاره و به ناچار با مطالعه یکی دو کتاب به طور موقت روی این اتش رو خاکستر پاشیدم . اما هنوز این سوالات توی ذهنم چرخ می زد. و با گذشت زمان کمی در ذهنم کم رنگ شدند و زندگیم به روال عادی برگشت .

اولین جرقه وقتی زده شد که یکی از بستگان اقای پدر که به عمرم ایشون رو زیارت نکرده بودم به منزل ما تشریف اوردند و مقداری از حوزه تعریف کردند و بنده رو برای رفتن به حوزه تشویق کردند ... البته من زیاد جدی نگرفتم !!!!

گذشت تا سال بعد...اواخر بهار بود ، داشتم روزنامه جام جم رو ورق می زدم که اطلاعیه ثبت نام حوزه های خواهران نظرم رو جلب کرد . و برای اولین بار فکر رفتن به حوزه به ذهنم خطور کرد ... و به طور جدی تصیمم رو گرفتم . بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم موضوع را با اقای پدر در میان گذاشتم . با وجود اینکه تا نود نه درصد و نیم احتمال می دادم که ایشون به شدت مخالفت کنند ....چون ایشون هم مثل خیلی های دیگه به برکت خرابکاری های دولت فخیمه آقای خاتمی نسبت به قشر روحانی به شدت بدبین بودند و دل خوشی از انها نداشتند و مثل اکثریت مردم ، خرابکاری های این عده رو به پای همه روحانیون نوشته بودند .

واکنش آقای پدر در برابر در خواست من مثل کسی بود که فرزند ارشدش امده بود برای معتاد شدن از پدرش کسب اجازه کنه !!!! با حالت دلسوزی خاص و البته با لحن آمرانه بنده رو به ادامه درس خواندن برای کنکور تشویق کردند و هشدار دادند که فکر حوزه رو از سرم بیرون کنم!!!!! من هم این فکر و از سرم بیرون کردم....

یک ماه بعد ... که اخبار استان اعلام کرد ثبت نام حوزه الزهرا سلام الله علیها تمدید شده . احتمال دادم که این مساله شامل همه حوزه ها بشه . برای همین یک بار دیگه شانسم رو امتحان کردم و تیری در تاریکی رها کردم . این بار با خانم مادر صحبت کردم . ایشون به دلیل اینکه مرحوم پدرشون خیلی با قشر روحانی نشست و برخاست داشتند و منزلشون پاتوق خیلی از طلاب و روحانیونی بود که برای تبلیغ می رفتن همدان ، از این مسأله خیلی استقبال کردند و به من اطمینان دادند که به صورت همه جانبه ازم حمایت کنند .

بعد از حدود یکی دو روز اصرار به اقای پدر (شما بخوانید مخ زنی به روش فوق پیشرفته!!!!) ایشون با کراهت اجازه دادند که فقط برای اطلاع از شرایط ثبت نام یک سری به نزدیک ترین (!) مدرسه علمیه بزنیم .

قبل از رفتن برای محکم کاری ، با دفتر آقا تماس گرفتم و در مورد رضایت پدر در این باره سوال کردم . در کمال ناباوری شنیدم که اذن پدر در این مورد شرط نیست ! برای همین با اعتماد به نفس بالا همراه خانم مادر رفتیم برای ثبت نام .... اخرین روز ثبت نام بود . بالاخره ثبت نام کردیم .....

روز ازمون که رسید مانده بودم چطور تا سازمان حج و زیارت برم که اقای پدر ماشینش رو روشن کرد و فرمود می رسانمت ! تا اخر ازمون هم گرسنه و تشنه زیر افتاب منتظر من مانده بود ...(اقای پدر واقعا ممنونم)

روز افتتاحیه از راه رسید . اول حضرت مدیر صحبت کردند و یک جمله فرمودند که هنوز توی ذهنم چرخ می زنه . ایشون بعد از صحبتهایی که در مورد فضیلت علم و طلب ان کردند فرمودند : ما راه رو به شما نشان می دهیم . شما باید این مسیر رو با تمام توان بدوید .... مراقب باشید ، مبادا یک روز چشم باز کنید ببنید که هم مباحثه ای تان فرسنگها از شما جلو افتاده ...  تمام این چهار سال و نیم سعی کردم این جمله رو فراموش نکنم....  

از همون روزهای اول تحقیر ها و تمسخرهای اطرافیان شروع شد . کسانی که قبلا با احترام با من برخورد می کردند حالا لحنشان تمسخر امیز و پرکنایه شده بود ... کار به جایی کشید که گاهی خانم خواهر به خاطر توهین هایی که به من می شد زار زار گریه می کرد . اما من در عالم دیگری بودم . با رفتنم به حوزه فصل جدیدی در زندگی ام اغاز شده بود . حس پرنده ی سبکبالی رو داشتم که تازه از قفس ازاد شده ... حس تشنه ای که تازه به اب رسیده بود . حس آدمی که در شب تاریک توی بیابان گم شده بود و بعد از مدتها سرگردانی حالا راه رو پیدا کرده . قابل وصف نبود و نیست .

حالا بعد از چهار سال و نیم ، اقای پدر به طلبه بودن من افتخار می کنه . برای اینکه من رو توی مباحثه ی علمی شکست بده چند دوری فروغ ابدیت و فروغ ولایت رو خونده حتی دامنه مطالعاتش در مورد تاریخ ایران و اسلام به جایی رسیده که خیلی از من جلو افتاده و باید حسابی بدوم تا به ایشون برسم .حالا کسی که به شدت منو برای کارشناسی ارشد و ادامه تحصیل تشویق می کنه اقای پدره !!!!

حالا از اینکه چهار سال از بهترین سالهای عمرم رو صرف علم دین کردم به خودم می بالم. حس یک برنده رو دارم، که از راههای متعدد پیش روش بهترین راه رو انتخاب کرده .  

در طول این چهار سال حتی یک بار هم از رفتن به حوزه احساس پشیمانی و خسران نکردم. حتی حالا که ترم اخرم دوست دارم برگردم و دوباره از اول بخونم. از سال دوم با فکر کردن به جشن فارغ التحصیلی اشک هام از چشمم می چیکید و حالا شمارش معکوس اغاز شده .

این پست رو برای ان خواهرهای گلم نوشتم که هم توی مسنجر و هم توی کامنت ها گفته بودند که می خواند طلبه شوند .احساس کردم دانستن بعضی مسائل براشان خیلی ضروری است . ثبت نام حوزه های خواهران از 13 بهمن شروع شده و تا 13 اسفند ادامه داره . کسانی که هدف واقعی شان برای قدم گذاشتن در این راه پرخطر و پرپیچ و خم الهی و خدایی است بسم الله .

یک هشدار : اگر برای گرفتن لیسانس یا مدرکی قصد رفتن به حوزه را دارید، سخت در اشتباهید. بهتره بجای اینکه پنج سال از بهترین سالهای عمرتون رو صرف درسهایی که خوندنش مشقت داره و در اخر هم پشیمان از حوزه بیرون بروید ، شانستان را در دانشگاه امتحان کنید . درست است که اینجا هم مدرک کارشناسی و کارشناسی ارشد و ... می دهند ولی با اعمال شاقه !!!!

در اخر هم از خواهران طلبه وب نویسم دعوت می کنم در صورت تمایل یک پست مربوط با این مطلب بنویسند ، که شامل مطالبی چون : چگونگی طلبه شدن ، نگرش شخصی آنها به حوزه ، فضای حوزه ، و مطالبی که برای یک ورودی جدید لازم به نظر می رسد، باشد .

 خواهرهای گلم : یک طلبه ، گل دختر ، ورودی 84، مرواریدی در صدف دعوتید ، دست به قلم شوید.....


نوشته شده در  دوشنبه 86/11/22ساعت  8:43 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

و خداوند محرم را آفرید .... 
                و پیش از انکه محرم را بیافریند کربلا را آفرید ...
                            و پیش از انکه کربلا را بیافریند غم را آفرید ...
                                         و پیش از انکه غم را بیافریند عشق را آفرید ....
                                                      و پیش از انکه عشق را بیافریند حسین را آفرید ...
                                                        حسین خونبهای عشق....
                                     
شب سیزدهم محرم بود . رفتم مسجد ، فکر هم جایش رو کرده بودم غیر از این یکی . بزرگان مسجد ما رو احضار کردند و فرمودند ، خانم فلانی شما می تونی برای فردا سخنرانی داشته باشی ؟؟؟
با صدایی ارام و لحن ملتمسانه گفتم « اخه من فرداش امتحان دارم. یعنی شب امتحانمه.»
اما انگار نشنیدند . دوباره فرمودند : اشکالی نداره شما همون درسی رو که امتحان داری بیا بگو !!!
گفتم : اخه لمعه رو که نمی شه برای خانم ها گفت ...
ـ اره راست می گی .... پس بیا تفسیر یه ایه قران بگو . بیا چند تا مسأله بگو .
از اون گیرهای سه پیچ داده بودند . و کوتاه بیا هم نبودن . جملات طوری امری ادا شدند که بالاخره  بنده مجبور شدم کوتاه بیاییم .
? از صبر گفتم...
از فضیلت صبر....
از اقسام و درجات صبر از دیدگاه امام (ره )
از صبر بر عبادت و معصیت(گناه)و مصیبت....
و از صبر بر فراق محبوب ...
از محبوب حسین علیه السلام گفتم و صبر او بر فراقش .....
از محبوب زینب سلام الله علیها گفتم و صبر او بر فراقش ......
و اینکه ، و اینکه از همان هنگامی که صبر حسین
علیه السلام بر فراق محبوبش به پایان رسید صبر زینب سلام الله علیها بر فراق محبوبش آغاز شد.....

بعد نوشت .................................................................
نکته : این اولین سخنرانی یا بهتر بگم اولین تبلیغ من بود . هیچ وقت فکر نمی کردم که چنین عنایتی از طرف ائمه به من بشه که اولین تبلیغم رو در محرم و با نام مبارک اباعبدالله الحسین
علیه السلام و خانم زینب کبری سلام الله علیها شروع کنم. بار اول تبلیغ برای هر طلبه ای در زندگی طلبگی اش خیلی مهم و به یاد ماندنی است . برای من هم خیلی به یاد ماندنی شد .
نکته : این اولین پست محرم بنده است . و نشان از کم توفیقی یک عدد طلبه .
نکته : از بچه بسیجی عزیزم برای زحماتی که برای چهله کشیدند رسما تشکر و قدردانی می کنم .


نوشته شده در  سه شنبه 86/11/9ساعت  12:48 عصر  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم رب الشهدا و الصدیقین

مطلبی که در ذیل مطالعه می فرمایید وصیت نامه ای تلفیفقی از وصیت نامه های طلاب شهید است که با توجه به بندهای مشترک آن را تدوین نموده ام.

¤و اما شهادت...

?طلبه شهید سید حسین علوی: در انفجار جهل و جهالت عصر اتم ، عصر تمدن طلایی تزویر که کباده کشان و پیشگویان عادل و آزاده بار دیگر طاق نصرت حقوق بشر را بر استخوانهای شکسته و اندام قطعه قطعه شده انسانهای آزاده و بی آزار آذین بسته اند . آنگاه سقف شب را شکافتند بدان امید که نور را در زیر ْآوارهای سنگین سیاهی و ظلمت بشکنند . اما ستاره های سرخ شهادت شهاب وار جوشن شب را دریدند و تا فتح کامل دروازه های صبح رکاب زدند و به لقاء [الله] پیوستند .

?طلبه شهید کرامت الله قربانی : از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند . هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود . عجب دردی! چه می شد امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم تا دوباره شهید شویم . آری یاران به سوی مرگ رفتند در حالی که نگران فردا بودند....

?طلبه شهید مهدی فرقانی فرد : یکی از بزرگترین نعمتهایی که خالق رحمان به من عطا کرده است، نعمت حیات بود و امروز نعمتی بس بزرگتر از آن را به من بخشیده و آن این که مردنم را در راه خودش قرار داده است .

اما مردن نه! این کلمه ای نیست که بتواند آن نعمت را وصف کند . باید همان اصطلاحی که خودش گفته را به کار برم . بله! شهادت . این راهی است که مرا از مردن نجات می دهد . پس چه نعمتی بزرگتر از این؟ الحمدلله! الحمدلله!

?طلبه شهید محسن عرب بهشتی : حاضرم به لفظ جلاله خداوند بزرگ قسم بخورم که لحظه ای شیرین تر از آن لحظه ای که ترکش و تیرهای دشمن انقلاب و رهبر ، بدنم را پاره پاره کند و سوراخ سوراخ کند و روحم را از کالبد جسمانیم خارج کند سراغ ندارم .

این آرزوی دیرینه که چیزی حدود هفت هشت سال است که دنبال آن هستم و چه جاها که برای رسیدن به آن قدم نگذاشتم . از بیابانهای گرم و سوزان جنوب گرفته تا کوههای سر به فلک کشیده و سوزناک غرب ، یعنی همان شهادت ...

?طلبه شهید مجتبی سبوحی : کسی که می خواهد پی به معراج واقعی ببرد و واقعیت عرفان را درک کند ، باید دل از دنیا و مافیهای آن برکند و دنیا را طلاق دهد و در تمام امور تنها خدا را در نظر بگیرد و آماده برای مرگ باشد . شهادت معراج الهی است که توفیق آن برای هر کسی ممکن نیست .

?طلبه شهید ناصر فلاحی : من این مرگ را از عسل بر وجودم گواراتر می دانم . خدایا از تو خواستارم که اگر شهادت را نصیبم کردی فقط به خاطر رضای ذات اقدست باشد!

?طلبه شهید سید علی کاظمی : شهادت نور است و دیدار خدا نور علی نور است . الان در بهشت باز است و به آسانی می توان رفت ... این شهیدان بودند که گشاینده در بهشت بودند ....این در گشاده را باز نگه دارید! 

?طلبه شهید سیاووش کنشلو : شهیدان انوار مقدس تاریکی های دنیا هستند . شهیدان ابدان مطهر خاکهای جهانند . شهیدان سفیه نجات برای انسانهای رو به زوالند . شهیدان کمال انسانهای محرومند و شهیدان گل سر سبد امت رسول الله صلی الله علیه و آله هستند .

?طلبه شهید محمد خونجگری : همگی خواهیم مرد و هر نفسی مزه مرگ را خواهد چشید . کل نفس ذائقة الموت و هر فردی به پاداش اعمال خود می رسد . پس حال که مرگ حتمی و قطعی است چرا مرگی را انتخاب نکنیم که آبستن زندگی جاودانی ما باشد ....

¤سروده

? چه خوش است جان خود را بدهم برای یارم

                   چه خوش است لحظه ای را که رود سرم به دارم

چه خوش است آن دمی را به ره تو همچو یاری

بدنم به روی خاک و سر من فتد کنارم

چه خوش است به راه یاران سر و تن فدا نمودن

به خیال دیدن یار همه شب در انتظارم

طلبه شهید حمید حسن زاده

¤حرف آخر...

طلبه شهید عباس شمس درخشان: باری ، ما شهدا این راه صد ساله را بر حسب سعادتی که از سوی پروردگارمان نصیبمان شد در یک شب بلکه کمتر پیمودیم . اما بار سنگین و گران برای کسانی بود که از دو راه «و منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر » راه دوم را که بسیار سخت نیز می باشد انتخاب کردند . همان ایشانند که اگر در کوره حوادث پایدار و استوار بمانند یقیناً مقامشان از شهدا برتر است و خوشا به حالشان!

طلبه شهید احمد مفید: این مکتب آنقدر پرارزش است که همه اگر فدای آن بشویم ، حا دارد .

¤دعای آخر...

امام خمینی (ره) : خداوندا ، شهدای روحانیت و حوزه ها را از نعم بیکران و رزق حضور خویش بهرمند فرما!


نوشته شده در  دوشنبه 86/7/2ساعت  1:0 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم رب الشهدا و الصدیقین


مطلبی که در ذیل مطالعه می فرمایید وصیت نامه ای تلفیفقی از وصیت نامه های طلاب شهید است که با توجه به بندهای مشترک آن را تدوین نموده ام.

¤مناجات طلاب شهید ... 
? طلبه شهید محمود رضا استاد آقانظری: خدایا من از روشنی روز فرار کردم و به سیاهی شب پناه آوردم . به این امید که در پناه تو باشم و با تو درد دل کنم . مرا از تاریکی چه باک و ترس که سیاهی را درون سینه ام دارم و در تاریکی شب می نشینم که در تاریکی ، سیاهی قلبم را پاک کنی !
? طلبه شهید حسین بهرامی: خدایا! بارالها! من ضعیفم و ناتوان . دوست دارم چشمهای من را دشمن در اوج دردش از حدقه در بُستان در آورد و دستهایم را در تنگه چزابه قطع کند . پاهایم را در خونین شهر از بدن جدا سازد و قلبم را در سوسنگرد آماج رگبارهایش کند و سرم را در شلمچه از تن جدا نماید تا در کمال فشار و آزار، دشمنان مکتبم ببینند گرچه چشمها و دستها و پاها و قلب و سینه و سرم را از تن من گرفته اند اما از گرفتن یک چیز وامانده اند و آن ایمان و هدف متعالی من است که عشق به شهادت و عشق به امام و اسلام است.
?طلبه شهید علی مهرانی: خداا من که دارای بال نیستم خودت با آن دریای رحمت بیکران مرا دارای بال پرواز کن!
? طلبه شهید محسن چاردولی : خدایا! قلبم برای آن زمانی می تپد که به تو رسیده باشد !
? طلبه شهید مهدی خاتمی
بار خدایا! مرا ببخش...
از این که عبادت تو در نظرم شیرین نبود ...
از این که رضای تو را در اعمالم در نظر نگرفتم ....
از این که در نماز خاشع نبودم ...
از این که از میدان جهاد مردود برگشتم ...
از این که همه گناهان را در حالی که تو شاهدم بودی انجام دادم....
? طلبه شهید مجید زمردکار
الهی گرفتار آن دردم که تو داوی آنی؛ بنده آنم که تو سزاوار آنی !
الهی اگر مستم و اگر دیوانه ام از منعمان این آستانم . آشنایی با خود ده که از کائنات بیگانه ام !
الهی گریخته بودم تو خواندی ، ترسیده بودم بر خوان نشاندی!...
الهی دلی ده که در کار تو جان بازیم و جانی ده که کار آن جهان بسازیم !
الهی نفسی ده که حلقه بندگی تو گوش کند و جانی ده که زهر حکمت تو نوش کند!
الهی دانایی ده که در راه نیفتم و بینایی ده که در چاه نیفتم!
الهی دیده ای ده که جز تماشای ربوبیت نکند و دلی ده که غیر از مهر عبودیت نکند !
الهی پایی ده که با آن کوی مهر تو پویم که با آن شکر والای تو کنم !
? طلبه شهید مجتبی سرو : خدایا تو شاهدی که ... به هوای رسیدن به کویت پر و بال می زنیم !
? طلبه شهید حمید (عمید ) عبدوس : خدایا ! با آن همه گناهی که کردم ، اما بسیار امیدوارم . فکر می کنم که تو به من عشق می ورزی . در صورتی که من حرفاً به تو عشق می ورزم ولی در عمل کوتاهی می کنم.
? طلبه شهید عباس عربی: بارالها .... با نثار خونم آنچه عزیز می دانی به تو هدیه می کنم . خدایا اگر از جان بالاتر داشتم بر تو هدیه می کردم ولی چه سود که از جانم بالاتر ندارم . خدا این جان ناقابل را پذیرا باش...
? طلبه شهید یوسف شاکری چهارواداری : خدایا دنیا برایم چون زندان است و در این زندان بسیار شکنجه می شوم . خدایا از این ظلمت و زندان نجاتم ده و نور خودت را در قلبم روشن کن تا ببینم تو را با چشم دلم و به سویت بشتابم .


نوشته شده در  یکشنبه 86/7/1ساعت  1:0 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم رب الشهدا و الصدیقین


مطلبی که در ذیل مطالعه می فرمایید وصیت نامه ای تلفیفقی از وصیت نامه های طلاب شهید است که با توجه به بندهای مشترک آن را تدوین نموده ام.

 

¤لحظات آخر ...

... و اکنون پدر و مادر عزیز و گرامی ام چند لحظه بیشتر باقی نمانده که به عهدی که اولین بار با خدا بسته بودم وفا کنم .همانطور که این کار را شروع کردم ، جان خود را در رضایت او قرار دادم و از تمام زندگی ام چشم پوشیدم ...البته همه این ها خود نعمت است .(1)

گویی ایمان دارم که آن لحظه خواهد رسید . من ناگهان بالهای شکسته ام را تکانی خواهم داد و باز خواهم کرد و پرواز خواهم کرد . اگر او پایین نیاید و اگر او در کنارم ننشیند من به سوی او خواهم رفت .

اکنون سنگریزه ها را برداشته ام و دانه دانه به درون رود می اندازم تا آب با خود ببرد و این همان سیاهی های وجود و آن لکه های نشسته بر روی قلبم است .(2)

اکنون که هر لحظه مرگ را احساس می کنم از نیاموختن ها ، از عبرت نگرفتن ها ، از تنبلی و سستی کردن ها و وقت گذرانی ها و هزاران کردنی های باطل در عذابم و احساس درد می کنم و شما را نسبت به آن هشدار می دهم .  

اینک که هر لحظه انتظار نشستن گلوله داغی یا ترکشی را بر قلبم می کشم از ناآگاهی تمام مردم مستضعف جهان که ناآگاهی شان موجب بردگی و بندگی آنها شده است ، سخت در عذاب و دردم .(3)

[خدایا] تا لحظاتی دیگر می خواهی اولیای خاص خود را از این دار فانی هجرت بدهی . این عزیزان چه شور و شوقی و چه عشقی بر سر دارند . تو را به خاطر این عزیزان ، عنایتی هم به حال من عاصی بکن!

اما آرزو دارم که به این سادگی این امانت را تحویل تو ندهم ، چون که آن طور که باید در این دنیا از این امانت در راهت استفاده نکردم . بر اثر غفلت این امانت را آلوده کردم . به اختیار خود گذاشتم . به دنبال لذائذ رفتم و خوارم کرد و از قافله عقبم گذاشت . آرزو دارم که هنگام شهادت بدنم به اندازه گناهانی که کرده و معاصی که مرتکب شده ام قطعه قطعه شود تا شاید کفاره گناهانم باشد ! (4) 

¤مسئولیت ما ... مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است . ما از سرنگونی نمی هراسیم ، بلکه از انحراف می ترسیم .(5) مسئولیت شما در قبال این انقلاب زیاد است . بزرگترها انقلاب را به ثمر رساندند و حالا نوبت به شما رسیده است که خودتان را مواظف بدانید و دین خودتان را به این انقلاب ادا کنید. (6)

عزیزانم نسبت به سرنوشت اسلام عزیز بی تفاوت و کم کار نباشید . بلکه با تمام قدرت مسائل جاری را که در مملکت صورت می پذیرد ، زیر نظر داشته باشید و عملا خود را در بطن مسائل قرار دهید .(7) تلاش و سعی تان بر وحدت کلمه ، همان امری که حضرت امام بر آن تکیه دارند باشد . از مواضع اختلاف دوری گزینید ، به ریسمان الهی که سبب وحدت و اتفاق است چنگ زنید و در هر مجلسی و محفلی که برپاییش باعث شوکت و عظمت اسلام است ، حضور آگاهانه داشته باشید .(8)

توجه داشته باشید که معیارتان در انتخاب مسئولین ، تقوی و قدرت و اخلاص اشخاص باشد. نه میزان وابستگی آنها به گروه یا طرز فکر شما . (9)


پی نوشت :
_____________________________

(1) طلبه شهید غلامرضا جانفزا
(2) طلبه شهید محمد اوشنی
(3) طلبه شهید علی اصغر کابلی
(4) طلبه شهید وهب ارجینی
(5) طلبه شهید غلامعلی پیچک
(6) طلبه شهید سید محمد باقری
(7) طلبه شهید سید جعفر سجادی
(8) طلبه شهید جواد کریمی دوزجی
(9) طلبه شهید حسین طباخی



نوشته شده در  شنبه 86/6/31ساعت  1:0 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم رب الشهدا و الصدیقین

 مطلبی که در ذیل مطالعه می فرمایید وصیت نامه ای تلفیفقی از وصیت نامه های طلاب شهید است که با توجه به بندهای مشترک آن را تدوین نموده ام.


 سلام بر آنان که تا کشف حقیقت تفقه به پیش تاختند و برای قوم و ملت خود منذران صادقی شدند که بند بند حدیث صداقتشان را قطرات خون و قطعات پاره پاره پیکرشان گواهی کرده است .... آنان [که] از عطایای حضرت حق در میهمانی خلوص و تقرب جز عطیه شهادت نخواسته اند . (امام خمینی ره ) (1)

طلبه شهید سید مسعود اسماعیلی : هر چند که خود به وصیت نامه شهدا عمل نکردم چون اگر عمل می کردم وضعم خیلی بهتر از این بود ولی شما به کلمات آخر شهدا خوب گوش کنید . زیرا که راه سعادت راهی است که شهدا انتخاب کرده اند .(2)

¤به نام آنکه ...

? به نام آنکه همه چیز از اوست . به نام آن که از همه چیز آگاه است . به نام آن که مرا از رگ گردن نزدیکتر است. به نام آن که عاشق می شود عاشقش را ...(3)

¤اول سلام!

? با عرض سلام به محضر حضرت معشوق ، کسی که عمر و جانم را فدای او کردم ولی باز هم از عهده شکرش برنیامدم و با سلام و درود خدمت سبب خلقت حضرت حجت ابن الحسن العسکری صلوات الله علیه ، کسی که یک عمر برای دیدن رخ او اشک ریختم .

پدرم سلام علیک ! سلام می کنم بر صبر شما ... و سلام بر آن بوسه هایی که هنگام خداحافظی بر زیر گلوی من کردید ....(4)   

¤جایی که من می روم ...

? مامان جان ! آن جا که می روم جای تو خالی است ... به من وعده چنین داده اند و من خود نمی دانم کجا می روم ولی به من وعده جنتی خوش داده اند . اگر مادرها بدانند بچه ها کجا می روند هیچ برای آنها گریه نمی کنند ، بلکه جشن می گیریند ... (5 )مادرم خیال نکن که من رفته ام و دیگر وجود ندارم . نه این طور نیست . به خدا قسم از آن لحظه ای که در دنیا بودیم جایمان بهتر و زیباتر است !(6)پدر عزیزم خودت می دانی که جایی می روم که ملکوتش نامند. به جایی می روم که بهشتش نامند . زندگی (در) ذلت را هرگز قبول نخواهم کرد . مرگ سرخ و شهادت را بر آن ترجیح می دهم .(7)

¤شکر

? خدایا تو را شکر می کنم که عشق خودت را در دلم قرار دادی و عشق به دنیا را از دلم رهانیدی. به عشق تو بود که به زینتهای دنیا پشت کردم و فقط رضای تو را در نظر گرفتم. (8)  خدایا شکر تو را که مرا از خاک آلوده شهر به دیار مقدس شهیدان کشاندی و توفیق تقرب عطا نمودی . هر چند از عهده شکرش بیرون نمی آیم . خدایا از گذشته های ذلت بار و سیاهم بگذر . اخلاص در عمل و ترک معصیت را به من عطا کن تا از آنها باشم که هیچ غیر تو نبینند و هیچ غیر تو نگویند و عمل نکنند . (9)خدایا صدهزار بار تو را شکر که ما را به میدان نبرد آوردی و ما را در این جای با شکوه کُشتی و پروازمان دادی.(10)

¤و ...امام(ره)

? پدر و مادرم ، اگر ناراحت نمی شوید می خواهم حقیقتی را با شما در میان بگذارم و همین حالا که در حال نوشتن وصیت نامه هستم به ذهنم رسید . و آن این که پدر و مادرم ، این را بدانید که شما همانند چشمان من در زندگی بودید و امام همانند قلب. پس بدون چشم زندگی ممکن است ولی بدون قلب غیر ممکن . پس داشتن قلب را بر چشم ترجیح دادم و به ندای حسین زمان لبیک گفتم .(11) بر کنار تابوت من عکس امام را بزنید و در کنار آن عکس نالایق و کوچک مرا بزنید تا مردم بدانند که این شهید پیرو ولایت فقیه بوده .(12)

¤ و این پیکر خاکی من ...

? اصلا فکر ما را نکنید که چه بر سر این پیکر آوردند . این پیکر مهم نیست . روح مهم است که چه به دست آورد . جسم هر طور که جان دهد باید بپوسد ولی روح ها هستند که ارزش دارند . این جسم را فدا می کنم تا روحم به لقاءالله برسد و با ائمه محشور شود . (13)جنازه مرا بر روی مین ها بیندازید تا منافقین فکر نکنند ما در راه خدا از جنازه مان دریغ داریم . (14)

....و در اخر بگویم ای ادامه دهندگان راه شهدا ، هنگامی که بر سر جنازه ام آمدید اگر دهانم باز بود ، نبندید تا ندای الله اکبرم کاخ ستمگران را متزلزل سازد و اگر مشتهایم باز بود ببندید تا با مشتهای گره کرده ام کاخ مستکبران را فروریزم . (15)


پی نوشت:

_______________________________
(1)پیام امام خمینی پیرامون نقش روحانیون در انقلاب و دفاع مقدس
(2) وصیت نامه شهید .
(3) طلبه شهید اسماعیل شفیعی
(4) طلبه شهید محسن آقاخانی
(5) طلبه شهید محسن حسنی
(6) طلبه شهید سید حسن شاهچراغ
(7) طلبه شهید یوسف رائیجی
(8)
طلبه شهید محمد علی شرف الدین
(9) طلبه شهید حسن رامه ای
(10) طلبه شهید شهاب الدین ادریس آبادی
(11) طلبه شهید محمد رضا علی زاده برمی 
(12) طلبه شهید حسین بهرامی
(13) طلبه شهید علی فردوسی
(14) طلبه شهید غلامعلی پیچک
(15) طلبه شهید حسن صرفی


نوشته شده در  جمعه 86/6/30ساعت  1:0 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز سر اذان ظهر کلی به مادرم زحمت دادم تا بتونم تنفس توی این کره ی خاکی رو تجربه کنم. مادر جان تلاش خودخواهانه منو ببخش.  

 

  

یه عزیزی می گفت:« تولد» مسأله ساده ای نیست. کار اسانی نیست. همانطوری که یه مادر سختی می کشه، نوزاد هم خیلی اذیت می کشه و شاید رنجی رو که نوزاد متحمل میشه خیلی بزرگتر از رنج مادر باشه . اخه اون خیلی ناتوان تر و کوچیک تر از اونه که اماده ی درد و رنج باشه ولی اونهایی که واقعا تحملش رو دارن می تونن طعم زندگی رو بچشن .

 

می دونی چرا یه نوزاد موقع تولدش گریه می کنه ؟ چون وارد دنیای پرگناهی شده ؟ اره ! اینم تعبیر جالبیه ! ولی، دلیل واقعیش اینه که گریه ، واکنش او به فشار و سختی ای هستش که تحمل کرده . شاید احساس می کنه از تحملش خارجه.

 

این دنیا پیچیده شده در سختی هاست . حتی برای ورود به این دنیا هم باید سختی و امتحانی مثل تولد رو پشت سر گذاشت . اگر از پس آن بر آمد استحقاق این رو پیدا می کنه که به شهر رنج ها ـ دنیا ـ قدم بذاره . یه نوزاد مثل یه قهرمان با مرگ می جنگه . مرگی که هر لحظه ممکنه اون رو از صفحه هستی برای همیشه حذفش کنه .گریه های بعد تولد هم گریه ی یه قهرمانه پیروزه ! که پیروزیش رو به زحمت به دست اورده و این پیروزی برای خودش هم باور نکردنیه ! به زحمت می تونه باور می کنه واقعا موفق شده !

 

بعد از اون هم با رشد جسم و عقل ، مشکلاتش هم بزرگ تر و پیچیده تر میشه . اگه اون ادم کوچولو اینو یادش باشه که از پس مسأله بزرگی مثل تولد بر اومده ، دیگه با مشکلات کوچیک و بزرگی که توی زندگی براش پیش میاد خودش رو نمی بازه . احساس ناتوانی نمی کنه و کلماتی مثل: « نمی تونم ـ تحمل ندارم ـ صبرم تمام شده ـ دیگه جانم به گلو گاهم رسیده ـ و... » رو از فرهنگ لغاتش حذف میکنه . و به جاش می نویسه : « خدایا چون می بینی صبر می کنم ـ خدایا چون با منی مردونه می ایستم ـ چون دست تو با منه ، چون تو حامی منی قهرمانانه می جنگم .... » درسته روزهای سختی برای همه ادما پیش میاد ولی اگه اونها لحظه تولدشون رو به یاد بیارن که خدا با چشم های نگران مراقبشون بود . در تمام طول زندگی هم مهربانانه حمایتشون کرده ، دیگه چیزی به نام ناامیدی و افسردگی و دپرسینگ بعد از شکست و ... معنی نخواهد داشت .

پس بیایم به خاطر شجاعتی که موقع ورود به دنیا به خرج دادیم ، توی این دنیا همیشه شجاع باشیم .

 

این پست رو برای الهه عزیزم نوشتم ، که می دونم این روزها به سختی دلش گرفته .  

 

بعد نوشت.................................................................... 

 

ثبت نام برای چهله دعای عهد :

بعد از مشورتی که با دوستان عزیز داشتیم ، تصمیم گرفتیم به جای چهله مناجات حضرت امیر برای یک چهله دعای عهد دیگه ثبت نام کنیم .

دلیلش اینه که : یه عده از دوستان ، دیر لیست چهله رو گرفتن و یه عده ای هم کلا از چهله جا موندن . از طرفی دقیقا از اخرین روز چهله حاضر تا نیمه شعبان 40 روز فاصله است . بهتر دیدیم برای این که چلهه مون با این مناسبت همخوانی داشته باشه دوباره چهله دعای عهد رو راه بیاندازیم . تا هم دوستان دیگه استفاده کنند و هم دوستانی که جامونده بودند فرصت دوباره ای داشته باشن . زمان چهله مناجات حضرت امیر علیه السلام   هم به زودی به دوستان اعلام می شه .

برای کسب اطلاعات بیشتر به اینجا و اینجا و اینجا  و اینجا مراجعه کنید

دوستانی که ثبت نام می کنند روز 28 تیر برای گرفتن لیست مراجعه کنند

 

 


نوشته شده در  دوشنبه 86/4/18ساعت  7:33 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم.

 

ساعت استراحت بین دو کلاس بود یا استاد نیامده بود فکر کنم ، با هم مباحثه ای ها کلاس رو گذاشته بودیم روی سرمان .... مثل همیشه ... ،‌ مشغول رد و بدل کردن جک و اس ام اس های دست اول بودیم ....

 

هاجر که ردیف اخر نشسته بود با حالت عجیبی گفت : بچه ها امروز حال عجیبی دارین! چی شده به شما؟...
همه با حیرت چشم دوختیم به دهن او که ببینیم چی میگه ؟ بعد از یک غیبت طولانی، اول این هفته تازه امده بود سر کلاس ...
هر چه فکر کردم دیدم حال ما عوض نشده ، مثل همیشه اوضاعمان خرابه !!!

 

گفتیم : چطور مگه ؟
ـ شماها چرا اینقدر خوشحالین ؟ مگه خبر ندارین برادرِ ِ خانم نادری فوت کرده ؟
مخم، بهتر بگم تمام سرم سوت یا شاید هم تیر کشید ... باورم نمی شد ... یعنی اصلاً ...
ان بنده خدا چند ماه قبل ، شاید یکی دو ماه قبل بود که پیوند کلیه زده بود ...
ـ راست می گی ؟ کِی؟
ـ روز چهارم عید ....
ـ وای ...یا حسین علیه السلام ...
همه مان همین طور هاج و واج مانده بودیم...
ـ جدی می گی ؟
اصلا باورم نمی شد... اصلا ً

 

... قرار گذاشتیم فردای ان روز که نه پس فردایش ، بعد از کلاس سری به این دوستمان بزنیم ....

... احوال حسین – پسرش- را پرسیدم . گفت : هنوز از مدرسه نیامده ... حسابی روحیه اش را از دست داده ...
عکس برادرش را گذاشته بود بالای شومینه . عکس طلبه زیاد دیده بودم اما این یکی انگار ، انگار واقعاً برادر خودم بود ...
گفت : امامه اش رو آورده بودم ، گذاشته بودم بالای بوفه . همسرم برداشته تا من نبینم .
یک لحظه به خودم آمدم متوجه شدم ، بغل دستی هایم ‌،‌ سمیه سادات و هاجر زده اند زیر گریه و چه اشکی می ریزند ...
او از برادرش می گفت و گریه ی بچه ها شدیدتر می شد ...
بلند شدم هاجر را بردم تا ابی به صورتش بزند . هنوز کیفش روی دوشش بود. چه اشکی می ریخت . بردمش نشست روی پله های راهرو و گفت : برو ...
سرم را چسباندم به سرش و گفتم : ما امدیم که دلداری بدیم . وقتی تو گریه می کنی خانم نادری هم حالش خراب می شه . پاشو صورتت رو اب بزن بریم پیش بچه ها ... قربون دل نازکت برم ...
خودش هم سرش را بغل کرده بود ... باصدای خفه ای گفت : نه !
سرش را بلند کرد و ادامه داد : تو خودت برادر داری ،‌ من هم برادر دارم . من می فهمم چی می کشه ...
با خودم فکر کردم ،‌ نه ! من اصلاً نمی فهمم... چون همچین بلایی به سرم نیامده ... خدایا پناه بر تو ...
کار به جایی رسید که خود رفیقمان امد این بچه را ساکت کنه . توی راهرو با یکی دیگه از بچه ها نشسته بود کنارش ، رفتم و به دیوار تکیه دادم . باز هم داشت از برادرش می گفت، ‌از اینکه مدتها دیالیز می شده، از اینکه یک مدتی از رگ گردنش دیالیزش کردند و یک دستش را هم رگ مصنوعی کار گذاشتند ، از اینکه با همان حال خرابش روز عرفه دعای عرفه را تا اخر خوانده بود و گفته بود شاید سال دیگه نباشم...
 سنش رو پرسیدم ...
ـ 27 سالش بود ...
ـ کدوم مدرسه درس می خوند ،‌ حوزه اش کجا بود ، قم بود ؟
ـ نه توی شهر خودمون ـ اردبیل ـ ، حوزه حضرت علی اکبر علیه السلام ،‌ دوستاش حالشون از ما هم خراب تر بود .
ـ پایه چند بود ؟
ـ پایه نه ...
ـ کی فوت کرده ؟
ـ روز چهارم عید ، یعنی فردای روز تولدش ـ فردای بیست و هشت سالگی ...

 

 ... رفتن چقدر نزدیکه ! اما من و تو توی ساحل ارام بی خیالی ، زیر افتاب بی قیدی لم دادیم و اصلا فکر نمی کنیم که سونامی مرگ داره با شتاب به طرف ساحل میاد .... 

 


نوشته شده در  شنبه 86/1/25ساعت  6:36 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
او خواهد آمد
زمان بازگشت ارباب...
[عناوین آرشیوشده]