سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

می خواهم روضه بخوانم ...

اما تویی که نشسته ای پای روضه ام ، یادت باشد حق نداری بین این روضه ام "سیلی" به صورتت بزنی ، یا نگین انگشترت را برگردانی کف دست و بزنی "گوشه چشمت" ... یا بکوبی به "سینه ات" ... یا فریاد بکشی ... یا ... یا ... باید بین روضه ام جلوی دهانت را هم بگیری ... مثل ، مثل آن دختر بچه ای که ... کاش می شد اینجا "آتشی" هم روشن کرد ... .

گفتند "روضه باز" نخوان!
به "چشم" ، روضه بسته می خوانم...
یک اقیانوس ، شاید ، شاید یک آسمان ، نمی دانم شاید یک عاشق...کنار بستر دلآرامش ، با نگاهی ملتمسانه ، و "چشمانی" نم ناک ، ورد لبش یک "التماس" است :
"نفس نفس" مزن پرستویم ....
فهمیدی چرا گفتم به "سینه" ات نکوب...

یک چیز دیگر هم می گوید :
ز خجلت کشته ای مرا ، ز بس از من تو "رو" گرفتی ...
شاید آنکه "سیلی" زده ، او هم نگین انگشترش را ...
فهمیدی چرا گفتم حق "سیلی" زدن نداری ...

چند شب دیگر ...
یه تابوت ، روی شونه ی آسمونه ...
و ، و یک دختر بچه که آستینهایش را کرده توی دهانش ... تا ، تا صدای گریه اش ...
فهمیدی چرا گفتم پای روضه ام فریاد نزن؟!

یک چیزی هم من بگویم ؟!
رشته های موی ِ "لیلة القدر" ، رو به سپیدی گذاشته ...
و اما "میخ ِ" در ، شده "میخ ِ" این در ، به رنگ خون ِ یار...
این "میخ" ، عجب رازداری است ...
..........................................................
* انگار نشد باز هم روضه بسته بخوانم ... .
یاعلی

 


نوشته شده در  جمعه 87/3/17ساعت  1:0 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

 

بسم الله الرحمن الرحیم

می شه گفت  دیروز اخرین روز بود ، اخرین روزی که کلاس تشکیل می شد . از اول تا اخرش را می نویسم . طولانیه ... خواستی نخون !!!

با خودم قرار گذاشته بودم "خودم" رو به آخرین صبحگاه برسونم . اخرین عاشورا ، با صدای زیبا و پرطنین مهدیه ...چقدر دلم تنگ شده ... آخرین صبحگاهی که به عنوان طلبه مدرسه علمیه امام حسن مجتبی روحی فداه شرکت می کردم . نشد ....

دو ساعت اول درس نداشتیم . حساب کردم دیدم به صبحگاه نمی رسم برای همین زمان حرکتم رو انداختم به ساعت هشت و نیم به بعد ...

یه سرکی به نت زدم و وبلاگ های دوستان رو یه نگاهی انداختم .این رفیق شفیق دچار دپرسیسم وبلاگی شده ، خوب شد این سیستم وب خوان پارسی بلاگ راه افتاد و گرنه این پست اخراجی های 5/1 اش را از دست می دادم . این پستش را که خواندم، یه لحظه احساس کردم از بچه های مدرسه خودمان است حتی از بچه های کلاس خودمان حتی تر فکر کردم خود زینب است !!! آه زینب ! ندیده ام اش  . می شود دو  روز . امروز را هم که حساب کنی...  و ضربان قلب من کند ِ کند می زند ...

ساعت هشت و نیم راه می افتم . تا از خیابان خارج شوم از سر عادت ایت الکرسی ام را می خوانم و به خودم فوت می کنم تا دزد نبردم.... _ ریا هم مزه می دهد !_

نیم ساعت قبل باران امده و زمین تر است اما مانده ام در شدت ِ بی فرهنگی ِ بقالی ِ سر ِ خیابان که دوباره به شعاع چهار پنج متری از هر طرف مغازه اش را آبپاشی می کند ... !

سر شهرک می ایستم  منتظر تاکسی ! یا اتوبوس!!! دریغ ...! خب تا مسافر برهای شخصی هستند غمی نیست !!! یاد حرف خانم  مدیر می افتم : بچه ها تو رو خدا سوار ماشین های شخصی نشید ... یاد حرف آقای پدر می افتم : راضی نیستم اگه با شخصی بری ...

در دلم می گویم : ای بابا اقای پدر شما هم اگه مثل من دیرت شده بود شخصی و غیر شخصی نداشتی . یک ماشین جلوی پایم ترمز  می کند . مسیر را می گویم ، با سر اشاره می کند سوار شو ... یک نفر جلو نشسته ، اه من می خواستم جلو بشینم!!! خودم را به خدا می سپارم و سوار می شوم ... از اینکه یه نامحرم کنارم بشینه متنفرم . چیزی که تمام این پنج سال دچارش بودم !!! تمام مسیر از بس بالهای چادرم رو محکم گرفتم ، دست راستم کرخت شده !  

خب می رسیم به ایستگاه اتوبوس!

می ایستیم !

یکی می آید ولی ... اه پارک سواره ... اتوبوس می اید ... سوار می شوم ... یادم نیست چی شد ... جلوی شهرک توحید پیاده می شوم . منتظر اتوبوس بعدی ... یکی از این سبزهای دلاری ! می آید نگاه می کنم می بینم یک بلیطی هم پشت سرش است منتظر دومی می مانم . نزدیک که می شود می بینم که خالی است !!! به این می گویند نهایت ضایع شدن !!! یعنی کمکی است و مسافر سوار نمی کند . به خودم : ای گوگول! حالا باید یک ربع میخ شی !!! اما نزدیک تر که می شود می گوید سوار شویم ! باران شروع می کند به باریدن ... سوار می شوم از همان در جلو ـ قسمت آقایان !ـ می رم قسمت خانم ها و می نشینم . در دلم می گویم : ایول ! یعنی الحمد لله !!!

توی ایستگاه های بعدی سرک می کشم ببینم از رفقای گرام کسی افتخار داده یا نه ؟ دریغ ! جلوی داروخانه ولیعصر (عج) ایستگاه آخر ... پیاده می شوم . وسوسه می شوم بروم سنگک بگیرم برای بچه های گشنه کلاس . اما با خودم : شاید زینب امده باشه و گرفته باشه ، شاید هم مریم بربری اورده باشه ! غافل از اینکه ...

پله های سبزپوش را بالا می روم . طبقه سوم . وارد  سالن که می شوی دست راست . کلاس طلاب ناتوی سال پنجم !!!

استاد یاوران سر کلاس چهارم ها است . کلام دارند گویا و کنفرانس یکی از بچه ها . باید از جلوی کلاس انها رد شوم . در کلاس بسته است . ارام در می زنم . سمیه و سمیه سادات و یکی از بچه های دیگر دارند مباحثه می کنند . لمعه ... بحث رهن و شرط وکالت در رهن ... سلام می کنم ... و وسایلم را روی صندلی ردیف اول می گذارم ....از بچه ها خبری نیست ... می روم کتابخانه ، پیش فرشته ... هنوز سلامم را کامل ندادم که شروع می کند از کلاس دیروز بنیاد و کلاسی که با اقای ماندگاری داشتند با اب و تاب تعریف کردن و دل من را می سوزاند ... که دیروز به جای بنیاد رفتم دانشکده الهیات ... گرم صحبتیم که صدیقه می اید و رمان «شطرنج با ماشین قیامت» ام را پس می دهد ... فقط می گوید قشنگ بود و بی خوابی های چند شب گذشته اش را پر کرده ... بی انصاف ... سری قبل که «نیمه شبی در حله» را داده بودم بخواند خیلی خوشش امده بود .... ولی این یکی را...

بر می گردم سر کلاس ... هنوز از بچه ها خبری نیست ... کلاس کثیف است ... یاد حاج اقای خوشبخت می افتم که تمیزی کلاس ما را مثال می زد و کلی پشت اقایون صفحه می گذاشت که شلخته اند و ... ما هم به زحمت خنده مان را کنترل می کردیم ... دنبال جارو برقی می گردم ... نیست ... جارو دستی هم که یکجا را تمیز می کند و بقیه جاها را کثیف ...

کلاس اخلاق عملی ساعت یازده شروع می شود ... می رویم طبقه دوم توی سالن ....  مثل اینکه همه کلاس ها وضعشان مثل کلاس ماست . نصف سالن هم پر نشده . کلاس با یک کلیپ درباره امام که خود استاد ان را ساخته شروع می شود .

خانم نادری از من میپرسه اهنگ این کلیپ مال شادمهره ؟!

- نمی دونم ، من فقط یاسش رو گوش دادم ...

سمیه : اره جون خودت ...

- خب دهاتی اش رو هم شنیدم ، البته اون مال دوران جاهلی بود !!! خدا رو شکر که فعلا هدایتیم !!!!

استاد شروع می کنه مووی میکر رو یا دادن تا بچه ها خودشون هم بتونن کلیپ بسازن . سرم رو به سمیه نزدیک می کنم : خب کلاس اخلاق عملی هم شد کلاس کامپیوتر ! تبریک ...

استاد یک فیلم  هم به نام « مغز ، اندامی خاص» آورده که اون رو هم می ذاره . کلاس اخلاق عملی ما طی چند ماه اخیر با روانشناسی و زیست شناسی تلفیق شده !!! من این مدل کلاس اخلاق رو ترجیح می دهم . برای مثال جلسه اول درباره نرون ها صحبت کرد و اینکه در هر بار عصبانیت تعداد زیادی از اونها می میرن و سلول دیگه ای هم جایگزین اونها نمی شه ! تا یک هفته جرأت عصبانی شدن نداشتم!!!

یا کلاسهای استاد شجاعی که نجوم می گفت و آن می شد کلاس اخلاق ! مثلا وقتی روی وایت برد کهکشان راه شیری را می کشید و بعد منظومه شمسی را به صورت یک نقطه در یک گوشه ان نشان می داد و تو می ماندی که این کره عظیم الجثه زمین کجایش قرار می گیرد و خود به خود خرد می شدی !

در برابر این دستگاه با عظمت احساس حقارت می کردی و بعد به خودت اجازه نمی دادی که هر کاری انجام دهی . اصل کلاس اخلاق عملی این است . استاد تذکر دادند که شنیدن این مباحث ارزشش کمتر از شنیدن قرآن نیست . – معرفت را می گفت ، آندراستندی که ؟!-

یه چند تا جمله به درد بخور از توی جزوه اخلاق عملی دیروزم : تعداد سینوسهای عصبی تقریباً بیشتر از تعداد ستارگان جهان است ... مغز مینیاتوری است از جهان ... تزکیه نفس اول تزکیه جسم است ، وجود من اول از جسم آفریده شده ، روز اول روحی وجود نداشت..._ روز اول خلقت نه ها !!! آندرستندی که ؟؟؟!!!_ پایه و اساس دنیا از عشق و قدردانی است ...

ساعت دوازه و خرده ای سالن طبقه چهارم ، مراسم هم داشتیم ، جلو جلو برای دهه دوم فاطمیه شاید !!! ادم سر از کار سال سومی ها در نمی آره ! مهدیه اخرش خوند و دعا کرد ... آخی دلم باز شد ... . خلافکارهای سال پنجم هم تک و توک حضور داشتند ! مراسم به اذن ختم شد و نماز ... و جیم زدن  بعضی ... هی !!!

کلاس بعدی روش تدریس احکام بود . به بحث امر به معروف و نهی از منکر ختم شد و استاد یه سری صحبت ها در مورد پوشش های نامناسب خانم ها کردند که مناسب نیست اینجا آورده شود .

ساعت دو و بیست دقیقه از مدرسه به طرف خانه حرکت کردم ...

..............................................................................

* از پست های بلند متنفرم !

** دلم برای ایام طلبگی تنگ می شود ....

*** دلم برای تحویل گرفتن های امام حسن (ع) ، برای سلام هر صبحمان به او تنگ می شود ...
**** ...

یاعلی.


نوشته شده در  جمعه 87/3/10ساعت  1:37 عصر  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی دوست داشت برای نماز شب بلند شه.اما خوابش خیلی سنگین بود و تلاش ما بی فایده. 
                                                                    ****
بلافاصله بعد از عقدش، دو خط موبایل خرید. برای خودش و عروس خانوم. سحر که بلند می شدیم، می دیدیم تو ایوون حجره، گوشی به دست، مشغول نجواست. یه بار ازش پرسیدم: « چرا این موقع؟ از ترس پدر خانومه؟!»

گفت:« نه بابا! این سیم کارت های اعتباری، نیمه شبا مکالماتشون رایگانه! ما هم که حرف، زیاد داریم و پول شارژ، کم!»

تا سر اذان با هم حرف می زدن.

یکی دو هفته که گذشت، چند دقیقه قبل از اذان، صحبتو تموم می کرد و دو سه رکعتی هم نماز شب می خوند.

زیاد نگذشت که دیگه یازده تاشم پر می کرد. شده بود نماز شب خون حرفه ای.

                                                                  ****
یه شب بهش گفتم:« یادته اون وقتا هر چی صدات می کردیم، بلند نمی شدی؟ راست می گن که المجاز قنطرة الحقیقة!»
گریه اش گرفت...
............................................
* این داستانک رو توی خشت اول دیدم ، دلم نیامد ننویسم .
** کاش همه مجازها پل حقیقت می بودند ...
***می نویسم ، می خواهم بنویسم ، اما نمی دانم چرا نمی توانم ...

**** ...

یاعلی.


نوشته شده در  چهارشنبه 87/2/25ساعت  4:41 عصر  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

رفته بود روی پله ی سوم ـ چهارم نردبان ایستاده بود. التماس می کرد به پدر و مادرش که دست او رو بگیرند و ببرند بالای بام .

اخه پله های اخر نردبان خراب بود یا شکسته بود . می ترسید . مدام می گفت: بابایی ببین من تا اینجا امدم ، دستمو بگیر !!! ببین سه تا پله امدم دستت رو دراز کن دستم رو بگیر !!! مامانی ، تو بیا ، بیا دستم رو بگیر!!!

بعد نوشت..............................................

* بالاخره دستش رو گرفتن و بردنش بالا ، ولی طفلی از بس ناله کرده بود نفسش رفته بود .
** ما هم با خدا این مدلی هستیم ؟ یعنی برای بالا رفتن و اوج گرفتن خودمون چند قدم برمی داریم بعد دستمون رو طرفش دراز کنیم تا کمکون کنه؟
***‏ سال نو مبارک . شرمنده دیر امدم و دیر تبریک گفتم . دستم و دلم به نوشتن نمی رود ...
**** سال جدید ، قالب جدید ، نویسنده جدید !!! چطوره؟؟؟

یاعلی


نوشته شده در  دوشنبه 87/1/12ساعت  3:29 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

فرار رسیدن اربعین حسینیعلیه السلام رو خدمت دوستان عزیز تسلیت عرض می کنم.

یک سال گذشت ... یک سال و اندی . از روزی که این وب با لیست اولین چهله به روز شد. در طول این یک سال با مدد خداوند و عنایت ائمه باقی چهله ها رو برگزار کردیم . چهله های مختلف پشت سر هم یا با فاصله برگزار شد . خیلی ها از اول پای کار امدند و عده ای هم بعد ملحق شدند .و حالا باز هم چهلومین روز رسید ... . چهله عاشورای امسال هم به اخر رسید.

خداوند رو شاکریم که ما رو مدد کرد تا بتونیم در طول این یک سال این چهله ها رو اداره کنیم . البته این اواخر زمان چهله ها یا با ایام سفر من تداخل داشته یا امتحانات یا ... برای همین از بچه بسیجی عزیر در خواست کمک کردم که در نبود من چهله ها رو اداره کنه. و الحق و الانصاف که ایشون سنگ تمام گذاشتند و بنده وظیفه خودم می دونم که در حضور همه دوستان از ایشون تشکر کنم . اما عده ای از دوستان از نحوه اطلاع رسانی و بعد هم گذاشتن لیست گله داشتند. چون بنده فعلا در گیر مثلا پایان نامه هستم و مسائل دیگه، مستقیم نمی تونم توی برگزاری چهله ها شرکت داشته باشم. به همین جهت،از همه دوستان عزیز که برایشان مقدور است در خواست همکاری می کنم. به این صورت که هر کس که مایل بود به عنوان نویسنده جدید به گروه ما اضافه می شه. و وقتی که قرار بود چهله جدیدی داشته باشیم ایشون کار رو به دست می گیره.

البته شرایط داره :

1ـ اول اینکه به نحوه برگزاری چهله ها اشنا باشد .

2ـ رمز کاربری رو نباید عوض کند، چون گاهی یک پست احتیاج به ویرایش، کم و زیاد کردن و ... داره .

 3ـ و اخری هم این که خانم باشد. و اما دلیلش اینکه چون از این به بعد زیاد توی نت نیستم دوستان رو تلفنی کمک میکنم. مثل چهله قبل و قبل تر...

خیلی چیز ها می خواستم بنویسم.

هم سال قبل و هم امسال می خواستم از عزاداریهای رو به ابتذال رفته بنویسم .

می خواستم از اهداف چهله و باز بینی اونها بنویسم .

می خواستم در مورد وجه تسمیه این ختم های عاشورای ما به چهله بنویسم..

می خواستم از عرفان دروغین و عرفان در سایه سار حسین علیه السلام بنوسیم .

باز هم نشد ... باز هم مسافرم ... باز هم کمبود وقت گریبانم رو گرفت....

انشالله در یک فرصت مناسب . امیدوارم که زیاد دور نباشه ...

التماس دعا . یاعلی.

 


نوشته شده در  پنج شنبه 86/12/9ساعت  1:0 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم .

یوم الله 22بهمن رو به همه ی دوستان عزیز صمیمانه تبریک عرض می کنم.

به همه چیز فکر کرده بودم غیر از حوزه رفتن!!! یعنی اصلا تو فضای این مسائل نبودم . مخصوصا با چند چشمه حرکات نامناسبی که از اقایون طلاب و روحانی در خیابان و ... دیده بودم ، تصویر ذهنی مطلوبی نسبت به حوزه و قشر حوزوی نداشتم .

تا اینکه بعد از کنکور ، کمی درباره زندگی درخشان بانو امین(که درود خداوند بر روح پاکش باد) مطالعه کردم . خوندن چند کتاب اخلاقی در دوران دبیرستان هم نقش موثری در این زمینه داشت. و همینطور یک سری سوالات اعتقادی که دبیر تعلیمات دینی با همه کوششی که کرد نتونست پاسخ قانع کننده ای برای من بیاره و به ناچار با مطالعه یکی دو کتاب به طور موقت روی این اتش رو خاکستر پاشیدم . اما هنوز این سوالات توی ذهنم چرخ می زد. و با گذشت زمان کمی در ذهنم کم رنگ شدند و زندگیم به روال عادی برگشت .

اولین جرقه وقتی زده شد که یکی از بستگان اقای پدر که به عمرم ایشون رو زیارت نکرده بودم به منزل ما تشریف اوردند و مقداری از حوزه تعریف کردند و بنده رو برای رفتن به حوزه تشویق کردند ... البته من زیاد جدی نگرفتم !!!!

گذشت تا سال بعد...اواخر بهار بود ، داشتم روزنامه جام جم رو ورق می زدم که اطلاعیه ثبت نام حوزه های خواهران نظرم رو جلب کرد . و برای اولین بار فکر رفتن به حوزه به ذهنم خطور کرد ... و به طور جدی تصیمم رو گرفتم . بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم موضوع را با اقای پدر در میان گذاشتم . با وجود اینکه تا نود نه درصد و نیم احتمال می دادم که ایشون به شدت مخالفت کنند ....چون ایشون هم مثل خیلی های دیگه به برکت خرابکاری های دولت فخیمه آقای خاتمی نسبت به قشر روحانی به شدت بدبین بودند و دل خوشی از انها نداشتند و مثل اکثریت مردم ، خرابکاری های این عده رو به پای همه روحانیون نوشته بودند .

واکنش آقای پدر در برابر در خواست من مثل کسی بود که فرزند ارشدش امده بود برای معتاد شدن از پدرش کسب اجازه کنه !!!! با حالت دلسوزی خاص و البته با لحن آمرانه بنده رو به ادامه درس خواندن برای کنکور تشویق کردند و هشدار دادند که فکر حوزه رو از سرم بیرون کنم!!!!! من هم این فکر و از سرم بیرون کردم....

یک ماه بعد ... که اخبار استان اعلام کرد ثبت نام حوزه الزهرا سلام الله علیها تمدید شده . احتمال دادم که این مساله شامل همه حوزه ها بشه . برای همین یک بار دیگه شانسم رو امتحان کردم و تیری در تاریکی رها کردم . این بار با خانم مادر صحبت کردم . ایشون به دلیل اینکه مرحوم پدرشون خیلی با قشر روحانی نشست و برخاست داشتند و منزلشون پاتوق خیلی از طلاب و روحانیونی بود که برای تبلیغ می رفتن همدان ، از این مسأله خیلی استقبال کردند و به من اطمینان دادند که به صورت همه جانبه ازم حمایت کنند .

بعد از حدود یکی دو روز اصرار به اقای پدر (شما بخوانید مخ زنی به روش فوق پیشرفته!!!!) ایشون با کراهت اجازه دادند که فقط برای اطلاع از شرایط ثبت نام یک سری به نزدیک ترین (!) مدرسه علمیه بزنیم .

قبل از رفتن برای محکم کاری ، با دفتر آقا تماس گرفتم و در مورد رضایت پدر در این باره سوال کردم . در کمال ناباوری شنیدم که اذن پدر در این مورد شرط نیست ! برای همین با اعتماد به نفس بالا همراه خانم مادر رفتیم برای ثبت نام .... اخرین روز ثبت نام بود . بالاخره ثبت نام کردیم .....

روز ازمون که رسید مانده بودم چطور تا سازمان حج و زیارت برم که اقای پدر ماشینش رو روشن کرد و فرمود می رسانمت ! تا اخر ازمون هم گرسنه و تشنه زیر افتاب منتظر من مانده بود ...(اقای پدر واقعا ممنونم)

روز افتتاحیه از راه رسید . اول حضرت مدیر صحبت کردند و یک جمله فرمودند که هنوز توی ذهنم چرخ می زنه . ایشون بعد از صحبتهایی که در مورد فضیلت علم و طلب ان کردند فرمودند : ما راه رو به شما نشان می دهیم . شما باید این مسیر رو با تمام توان بدوید .... مراقب باشید ، مبادا یک روز چشم باز کنید ببنید که هم مباحثه ای تان فرسنگها از شما جلو افتاده ...  تمام این چهار سال و نیم سعی کردم این جمله رو فراموش نکنم....  

از همون روزهای اول تحقیر ها و تمسخرهای اطرافیان شروع شد . کسانی که قبلا با احترام با من برخورد می کردند حالا لحنشان تمسخر امیز و پرکنایه شده بود ... کار به جایی کشید که گاهی خانم خواهر به خاطر توهین هایی که به من می شد زار زار گریه می کرد . اما من در عالم دیگری بودم . با رفتنم به حوزه فصل جدیدی در زندگی ام اغاز شده بود . حس پرنده ی سبکبالی رو داشتم که تازه از قفس ازاد شده ... حس تشنه ای که تازه به اب رسیده بود . حس آدمی که در شب تاریک توی بیابان گم شده بود و بعد از مدتها سرگردانی حالا راه رو پیدا کرده . قابل وصف نبود و نیست .

حالا بعد از چهار سال و نیم ، اقای پدر به طلبه بودن من افتخار می کنه . برای اینکه من رو توی مباحثه ی علمی شکست بده چند دوری فروغ ابدیت و فروغ ولایت رو خونده حتی دامنه مطالعاتش در مورد تاریخ ایران و اسلام به جایی رسیده که خیلی از من جلو افتاده و باید حسابی بدوم تا به ایشون برسم .حالا کسی که به شدت منو برای کارشناسی ارشد و ادامه تحصیل تشویق می کنه اقای پدره !!!!

حالا از اینکه چهار سال از بهترین سالهای عمرم رو صرف علم دین کردم به خودم می بالم. حس یک برنده رو دارم، که از راههای متعدد پیش روش بهترین راه رو انتخاب کرده .  

در طول این چهار سال حتی یک بار هم از رفتن به حوزه احساس پشیمانی و خسران نکردم. حتی حالا که ترم اخرم دوست دارم برگردم و دوباره از اول بخونم. از سال دوم با فکر کردن به جشن فارغ التحصیلی اشک هام از چشمم می چیکید و حالا شمارش معکوس اغاز شده .

این پست رو برای ان خواهرهای گلم نوشتم که هم توی مسنجر و هم توی کامنت ها گفته بودند که می خواند طلبه شوند .احساس کردم دانستن بعضی مسائل براشان خیلی ضروری است . ثبت نام حوزه های خواهران از 13 بهمن شروع شده و تا 13 اسفند ادامه داره . کسانی که هدف واقعی شان برای قدم گذاشتن در این راه پرخطر و پرپیچ و خم الهی و خدایی است بسم الله .

یک هشدار : اگر برای گرفتن لیسانس یا مدرکی قصد رفتن به حوزه را دارید، سخت در اشتباهید. بهتره بجای اینکه پنج سال از بهترین سالهای عمرتون رو صرف درسهایی که خوندنش مشقت داره و در اخر هم پشیمان از حوزه بیرون بروید ، شانستان را در دانشگاه امتحان کنید . درست است که اینجا هم مدرک کارشناسی و کارشناسی ارشد و ... می دهند ولی با اعمال شاقه !!!!

در اخر هم از خواهران طلبه وب نویسم دعوت می کنم در صورت تمایل یک پست مربوط با این مطلب بنویسند ، که شامل مطالبی چون : چگونگی طلبه شدن ، نگرش شخصی آنها به حوزه ، فضای حوزه ، و مطالبی که برای یک ورودی جدید لازم به نظر می رسد، باشد .

 خواهرهای گلم : یک طلبه ، گل دختر ، ورودی 84، مرواریدی در صدف دعوتید ، دست به قلم شوید.....


نوشته شده در  دوشنبه 86/11/22ساعت  8:43 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم رب الحسین علیه السلام

 

دوستان یک سوالی رو مطرح کردند که ان شاءالله سرآغاز یک حرکت وبلاگی در میان وبلاگ های شیعه و محب سیدالشهداء علیه السلام خواهد بود. سوالی که مطرح است این‏که: با کدام‏یک از شهدا یا حماسه سازان عاشورایی انس و الفت بیشتری دارید؟ به کدام‏یک ارادت بیشتری می‏ورزید؟ راحت بگویم با کدام‏شان بیشتر عشق‏بازی می‏کنید؟ کدام‏یک بیشتر اشک‏تان را در می‏آورند؟ فرقی هم نمی‏کند چه آنان‏که به شهادت رسیدند چه آنان‏که به اسارت. کاروان حسین علیه‏السلام عصاره فضائل مخلوقات زمان بود، در آن نیز از هر صنف و فرقه‏ای یافت می‏شود و به‏راحتی می‏توان با یک یا چندی از ایشان ارتباط روحی و باطنی برقرار نمود. از آن غلام سیاه حضرت گرفته تا حر، از حبیب گرفته تا زُهیر، از طفل رضیع گرفته تا قاسم و اکبر و عباس علیهم السلام، از سه ساله تا ام المصائب زینب الصبور و تا خود امام علیهم السلام. نام یکی را ببرید و بنویسید که چرا-البته برای حب قلبی به سختی دلیل عقلی می‏توان آورد-. در صورتی هم که مقدور است کمی در باب خصوصیت شخصیت مورد نظرتان بنویسید. در پایان نیز از ده نفر از شیعه‏های محب و پای کار دعوت به عمل آورید. 

 

سال قبل بعد از یک بحث جنجالی در مورد کوتاه بودن راه وصول با عقل یا عشق این سوال در کلاس مطرح شد. هر کسی یه نظری داشت. من هم این سوال رو از خودم پرسیدم.

تمام شهدای کربلا دریایی از فضایل بودند. از قمر بنی هاشم تا علی اکبر. ان پنج صحابی پیامبر همه و همه آنها. انها با همه فضایل و نیکی های خود، خویشتن را فدای حسینعلیه السلام کردند. و حسین علیه السلام خود را فدای خدا کرد. انها جز یک جان برای قربانی نداشتند و همان را بذل کردند. و حسین علاوه بر قربانی کردن خود همه چیز و متعلقات خود را حتی حرم خود را هم به نوعی برای خدا قربانی کرد. یعنی همان ذبح عظیم. در کربلا همه چیز حول مدار عشق چرخید و مرکز این مدار حسین علیه السلام بود.

یک جمله تاثیر گذار از زهیر در لحظات اخر همیشه قلبم را می لرزاند:

او در حالی که از شدت تیرهایی که به او اصابت کرده بود همچون خارپشت شده بود در اخرین لحظات در آغوش حبیب به مولایش حسین علیه السلام اشاره کرد و به حبیب گفت :علیک بهذا الرجل الغریب....

در کربلا علاوه بر عطش غربت هم غوغا می کرد .غربت حسین علیه السلام . همه آن هفتاد و دوتن کوشیدند تا با فدا کردن خود از شدت این غربت بکاهند . ولی ، ولی با رفتن هر کدام مولایشان غریب تر شد ...  

دوستان عزیز :

ورودی 84 ، نافذ ، کوهپایه ، راهیان مدرسه فقاهت ، کشکول عشق ، قصه بچه بسیجی ، سوتک ، گل دختر ، جهاد همچنان باقی است ، رند .گمنام اشنا

دعوت شدید به بازی عاشقی ، دست به قلم شوید ... یاعلی.


نوشته شده در  دوشنبه 86/11/15ساعت  8:11 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

و خداوند محرم را آفرید .... 
                و پیش از انکه محرم را بیافریند کربلا را آفرید ...
                            و پیش از انکه کربلا را بیافریند غم را آفرید ...
                                         و پیش از انکه غم را بیافریند عشق را آفرید ....
                                                      و پیش از انکه عشق را بیافریند حسین را آفرید ...
                                                        حسین خونبهای عشق....
                                     
شب سیزدهم محرم بود . رفتم مسجد ، فکر هم جایش رو کرده بودم غیر از این یکی . بزرگان مسجد ما رو احضار کردند و فرمودند ، خانم فلانی شما می تونی برای فردا سخنرانی داشته باشی ؟؟؟
با صدایی ارام و لحن ملتمسانه گفتم « اخه من فرداش امتحان دارم. یعنی شب امتحانمه.»
اما انگار نشنیدند . دوباره فرمودند : اشکالی نداره شما همون درسی رو که امتحان داری بیا بگو !!!
گفتم : اخه لمعه رو که نمی شه برای خانم ها گفت ...
ـ اره راست می گی .... پس بیا تفسیر یه ایه قران بگو . بیا چند تا مسأله بگو .
از اون گیرهای سه پیچ داده بودند . و کوتاه بیا هم نبودن . جملات طوری امری ادا شدند که بالاخره  بنده مجبور شدم کوتاه بیاییم .
? از صبر گفتم...
از فضیلت صبر....
از اقسام و درجات صبر از دیدگاه امام (ره )
از صبر بر عبادت و معصیت(گناه)و مصیبت....
و از صبر بر فراق محبوب ...
از محبوب حسین علیه السلام گفتم و صبر او بر فراقش .....
از محبوب زینب سلام الله علیها گفتم و صبر او بر فراقش ......
و اینکه ، و اینکه از همان هنگامی که صبر حسین
علیه السلام بر فراق محبوبش به پایان رسید صبر زینب سلام الله علیها بر فراق محبوبش آغاز شد.....

بعد نوشت .................................................................
نکته : این اولین سخنرانی یا بهتر بگم اولین تبلیغ من بود . هیچ وقت فکر نمی کردم که چنین عنایتی از طرف ائمه به من بشه که اولین تبلیغم رو در محرم و با نام مبارک اباعبدالله الحسین
علیه السلام و خانم زینب کبری سلام الله علیها شروع کنم. بار اول تبلیغ برای هر طلبه ای در زندگی طلبگی اش خیلی مهم و به یاد ماندنی است . برای من هم خیلی به یاد ماندنی شد .
نکته : این اولین پست محرم بنده است . و نشان از کم توفیقی یک عدد طلبه .
نکته : از بچه بسیجی عزیزم برای زحماتی که برای چهله کشیدند رسما تشکر و قدردانی می کنم .


نوشته شده در  سه شنبه 86/11/9ساعت  12:48 عصر  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام .

عید سعید غدیر خم رو با کمی تاخیر و البته با عرض معذرت خدمت دوستان عزیز تبریک و تهنیت عرض می کنم .
دوستان عزیز از همین الان ثبت نام چهله زیارت عاشورا شروع شد .
کسانی که مایلن با نام یک شهید ثبت نام کنند .
نکته مهم : با نام سرداران ثبت نام نمی کنیم . از پارتی بازی هم خبری نیست .
زمان چهله از روز عاشورا تا اربعین حسینی است .
مهلت ثبت نام هم تا روز هشتم محرم می باشد .
چون بنده فعلا دستم از دنیای نت کوتاه است از دوستان عزیز دعوت می کنم که برای اطلاع رسانی به یاری بنده و بچه بسیجی عزیز بشتابند و باقی دوستان رو هم خبر کنند . اجرتان با امام حسین علیه السلام.
باقی هم دعا برای فرج مولا مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف.
یاعلی.


نوشته شده در  یکشنبه 86/10/9ساعت  11:34 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

 

چند روز قبل یکی از دفترچه یادداشت های عمو جانم رو پیدا کردم . یادداشت های زمان جنگ . در واقع چرک نویس نامه هایی که قرار بود پست کنه. تاریخ یادداشت اولش برای سال 64 بود. از اونجا که اونها همه بچه های کم سنی بودند که از مدرسه و دبیرستان فرار کرده بودند و جبهه رفته بودند و نامه هاشون رو هم از روی هم کپی می کردند، اوضاع نامه نگاریشون افتضاح بود . طوری که با خوندن دو تا از نامه های اول دفترچه از خنده روده بر شده بودیم . دیدم بدک نیست این نامه ها رو توی وب بذارم تا هم عده بیشتری بخونند و فیض ببرند و هم در طول زمان در اثر پوسیدگی و حوادث از بین نروند ...

اصل نامه را با فونت بُلد می نویسم .

 

نامه ای به دوست

از طرف : ی. ر

 

حضور محترم آقای محمد سلام . پس از تقدیم عرض سلام امیدوارم (در سایه  عنایت) خداوند متعال(سالم و سلامت باشید) شما نیز( گویا جواب نامه دوستش است که سلام رسانده) سلام گرم و خالصانه این برادر حقیر شما (ضمیر اضافه! دست و دلبازی است دیگر چه می شود کرد !!!) را با دلی پاک و مخلص (من نمی دانم این کلمه مخلص اینجا چه نقشی دارد؟) از مهر و دوستی از فرسنگها راهی دور بر روی برگ کاغذی ناقابل در دل یک قاصدک سفید قرار می گیرد (عجب متن ادبی ای!) و به نزد شما می رسد، پذیرای آن بوده باشید انشاءالله . (عجب جمله بندی ای !!)

 

باری ، دوست گرامی به پایان نامه رسیدم . دیگر نامه جا ندارد تا برایت بیشتر بنویسم .(دروغ نوشته! چون تازه رسیده بود به نصف برگه نامه!) بیشتر از این مزاحم وقت عزیز شما نمی شوم و شما را بخدا می سپارم . (به این می گویند پرهیز از پرگویی !!!) 

 

خداحافظ .

شب 4 شنبه / امضا : ی.ر     13/9/64

 

بعد نوشت.....................................................

نکته : نامه عینِ عین نسخه خطی نوشته شده . بدون حذف بدون سانسور .

نکته : هرچند دیر شده ولی روز بسیج تبرک می گم .

نکته : به دلیل سکته قلبی و مغزی کامپیوترم، وب نویسی تا اطلاع ثانویه تعطیل شد و مدتی در خدمت دوستان عزیز نیستم بهتره شما بخوانید ( دوستان گرامی از شر بنده خلاص خواهند بود ). راستش آپ کردن وب از حوزه حال نمی دهد . اصلا ...

نکته : تازه توی جشنواره وبمون برگزیده شده بود می خواستیم بنشینیم دوستان بیایند تبریک بگویند که از همه شان سلب توفیق شد!!!!

نکته: ولی خودم به حاج محسن، حاج اقا داوود آبادی (که حضوری هم تبریک گفتم ) حاج حمید و همسر گرامیشان و دریادلان عزیز(که به ایشون هم حضوری تبریک گفتم) و مدیر وب شلمچه اقای نیاکی(اگر درست نوشته باشم) و همه دوستانی که برگزیده شدن تبریک عرض میکنم .

 

یاعلی.

 


نوشته شده در  جمعه 86/9/9ساعت  9:52 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
او خواهد آمد
زمان بازگشت ارباب...
[عناوین آرشیوشده]