سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

با زینب نشسته بودیم توی ایستگاه اتوبوس . تازه کلاس ها تمام شده بود. خسته بودم . به خانه بر نمی گشتیم . تازه قرار بود با زینب به جایی هم برویم . خیره شده بودم به رو به رویم و غرق در افکارم .موج اتوموبیل ها از روبه رویمان رد می شدند . اما من چشم دوخته بودم به ساختمان های قهوه ای رنگ شهرک توحید . شاید داشتم ان بعد از ظهر سرد دی ماه را به خاطر می اوردم . راستی دی بود یا آذر ؟! هر چه بود اخر ترم بود و کلاس های فوق العاده منطق . چه محشری بود اینجا ... . همان روز سقوط c130 . یاد فرزانه افتاده بودم شاید، که خانه شان توی همین شهرک قهوه ای رنگ فراموش شده بود... .  صدای زینب مرا به خود آورد .
- نچ! ئه! ئه! شکست! شکست! کج شد! کج شد!
با تعجب برگشتم و به او نگاه کردم : چی ؟ چی شده !؟ 
- گردن راننده ها!!!
با چشمان گرد شده نگاهش کردم! چی ؟
اشاره کرد به سمت چپمان . دو عدد! دختر جوان ایستاده بودند کنار ایستگاه . دختر که چه عرض کنم طوری خودشان را رنگ امیزی کرده بودند که ... لااله الا الله!
آرایش غلیظ + لباس های چسبان + موهای پریشان + ناز و عشوه های زنانه = مساوی شده بود با یک فیلم جذاب برای جماعت ندید پدید آقایان !!! طوری که هیچ یک از راننده های اتوموبیل های عبوری چشمهایشان را از لذت تماشای این عروسکهای مامانی! بی بهره نمی گذاشتند . بعضی ها به همین هم اکتفا نکرده حتی بعد از اینکه از کنار این مانکن های متحرک عبور می کردند همچنان چشهایشان روی انها قفل شده بود و به ناچار گردن و نیم تنه شان را هم می چرخاندند تا از اخرین لحظات هم استفاده کنند! کم کم حرکت اتوموبیل ها کند و کند می شد و راننده ها برای استفاده بیشتر از این پخش زنده جذاب با تأنی بیشتری از کنار ما عبور می کردند و یک ترافیک سنگین شکل می گرفت...
نگاهم را می چرخاندم بین دخترها و راننده هایی که انگار تا به حال در عمرشان جنس لطیف ندیده بودند ! که صحنه ای مرا متوقف کرد .
_ ئه زینب اونجا رو ! اون اقاهه بس که غرق تماشاست دستش توی بینیش گیر کرده!
هر دو از خنده منفجر شدیم . فقط سرم را پایین انداختم تا خنده من هم جلب توجه نکند . زینب شروع کرد به تحلیل مسئله ! به نظر من اینها یه جور سادیسم دارند . الودگی تصویری ایجاد می کنند! نگاه کن ملت چطور معطل این دوتا شده اند . ترافیک رو داشته باش!
- نه! من نظر تو رو قبول ندارم . این که سادیسم نیست . به نظر من میشه گفت مازوخیزم (مازوخیسم)هستش! چون اینها با این کارشون هم امنیت خودشون رو از بین می برند هم به یک سری افراد بیمار اجازه  می دن که به حریم شخصی شون تجاوز کنند. تازه اخرش هم خودشون رو می فرستن جهنم!
- نه ! اصلا به نظر من این نه سادیسمه نه مازوخیزم ! این سادوخیسمه!!!
برگشتم و با تعجب چشم دوختم توی چشم های زینب . با حالت حق به جانبی گفت:
_ خب چیه ! ترکیبیه دیگه!!!
دیگر نتوانستیم جلوی خنده مان را بگیریم .... .
پس نوشت:---------------------------------------------
سادیسم : بیماری دیگر آزاری
مازوخیسم (مازوخیزم) : بیماری خود آزاری – آزار طلبی .
سادوخیسم : یه چیزی تو مایه های ترکیبی از موارد بالا!!!
* منبری های ما می گویند : کسی با یک تار موی آشکار یا حتی یک طره ی آشکار جهنم نمی رود ، ولی حتما با یک نافرمانی خدا جهنم می رود.
** حجاب فرمان خداست ، فکر می کنم!  


نوشته شده در  چهارشنبه 87/8/29ساعت  12:46 عصر  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
او خواهد آمد
زمان بازگشت ارباب...
[عناوین آرشیوشده]