سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بوی آب!

بسم الله الرحمن الرحیم .
قبل نوشت---------------------------------------------------
طولانی شد ، دو قسمتش کردم . این پارت وانه (ببخشید بخش اوله) . اگر خواستی تا آخرش بخوان اگر نه از همین جا خداحافظ!
اصل مطلب---------------------------------------------------

کلاس مشاوره است . همانی که من بهش می گویم روانشناسی اسلامی! درس تمام شده ، استاد لحظاتی سکوت می کند تا ما سوالاتمان را بپرسیم .

دست بلند می کنم و می گویم :" استاد  توی اکثر تست های روانشناسی که من دیدم برای سنجش شجاعت افراد نظر اونها رو در مورد عبور از رودخانه می پرسند . رودخانه ای که توی راه فرضی یا همون مسیر زندگی هستش... با توجه به اینکه رودخانه ها، توی تست های روانشناسی همه شان نماد سختی ها و مشکلات زندگی هستند ،حالا به نظر شما کسی که دل به آب می زنه واقعا شجاعه یا ..."

صدای خودم و صدای استاد گم می شوند در بین صدای آب . بوی آب* مثل نسیمی خنک می وزد توی صورتم و تمام سلولهایم را زنده می کند . ذهنم می دود توی بایگانی خاطراتم . خاطراتی را سرچ می کند که رنگ و بویی از آب دارند ...

 ... دربند سر .صبح است. یک صبح اردیبهشتی و زمین هم کانه بهشتی که هبوط کرده باشد. اینجا البته هنوز برفها ذوب نشده اند . کنار رودخانه ایستاده ایم . رودخانه ای که از دل یک تونل یخی و برفی بیرون می آید. می خواهیم برویم آن طرف رودخانه . چون مکان مسطحی برای نشستن وجود دارد . نگاه می کنم به روح الله و به بچه ها . هیچ راهی نیست . اب بیش از اندازه سرد است. توی یک لحظه تصمیمم را می گیرم . کفش هایم را می کنم و می دوم میان آب . سنگ های تیز و سردی آب حسابی حالم را می گیرد ! وقتی می رسم ان طرف فقط می نشینم روی یک تکه سنگ و پاهایم را که به خاطر سردی اب تیر می کشند بغل می کنم . روح الله با دهان باز و چشمان گرد نگاهم می کند . بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش آمده باشد، نگاهی می کند به کفش هایش . اول کفشهایش را و بعد جوراب هایش را با دقت بیشتری می کند . دوتایش را یکی می کند و می گذارد توی جیبش . توی دلم می گویم: بچه سوسول فروردینی! پاچه های شلوار جینش را چند تا می کند و بعد با دقت از رودخانه عبور می کند . او هم پاهایش را می مالد ... ظهر که می شود کنار رودخانه دسته جمعی وضو می گیریم . و روی چمن های تازه روییده می ایستیم به نماز . عجب نماز لطیفی ... .

... جاجرود ... تنها مانده ام . همه را گم کرده ام . ایستاده ام وسط رودخانه . بدون کفش ... مهمان سنگ های تیز و نامرد کف رودخانه ام . شروع می کنم طول رودخانه را دویدن . دو طرف رودخانه ، بوته های بزرگ تمشک صف کشیده اند و هیچ دیدی ندارم . فقط من هستم و رودخانه ... اخر یک صدای آشنا ... آقای پدر است و من با پاهای زخمی از سنگ ها و دستان پرخراش از بوته های تمشک وحشی! نمازم را زیر سایه یک درخت بید بزرگ می خوانم ... در استانه یک کوه .... همانجایی که بوی آب می آید... .
ادامه دارد

 


نوشته شده در  سه شنبه 87/7/30ساعت  6:40 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
او خواهد آمد
زمان بازگشت ارباب...
[عناوین آرشیوشده]