سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم 
قبل نوشت---------------------------------------------------
طولانی شد ، دو قسمتش کردم . این هم قسمت دوم . اگر خواستی از اولش بخوان اگر نه از همین جا خداحافظ!
اصل مطلب---------------------------------------------------
... طالقان ... وسط یک دره با شیب تند ... کنار یک رودخانه با جریان ملایم ... خودم هم نمی دانم بچه های کوچک را چطوری تا آنجا کشان کشان برده ایم! ظهر که می شود می روم بالای رودخانه انجایی که درختان صنوبر و چنار بلند تا آسمان رفته اند و شاخه هایشان در ارتفاعی دور به هم گره خورده و شده اند یک دالان سبز بزرگ که رودخانه از میان ان خرامان می آید پایین . کنار رودخانه می نشینم و نگاهی به اطراف تا مباد چشم نامحرمی ببیندم. وضو می گیرم . مغنه ام از روی سرم سر می خود و می افتد کنار پایم . نگاهش می کنم ، گلی شده . فرویش می کنم توی اب و می شویمش . چند باری توی هوا تکانش می دهم و دوباره سرم می کنم. یاد زنهای روستایی می افتم که کنار چشمه یا رودخانه رخت می شویند . می خندم . بدم نمی اید باقی لباسهایم را هم بشویم . پاچه های گلی شلوارم را فرو می کنم توی آب و می شویمشان . خانم مادر از دور صدایم می کنم . همانطور خیس و ابچکان می روم به سمتشان . مادر هانیه شماتتم می کند : دختر،الان جوانی . بعدا که پیر شدی و دست درد و پادرد گرفتی حالت رو می پرسم! همانطور که پاچه های شلوارم را می چلانم نصایح ارزشمندش! را گوش می دهم. چادر نمازم را از خانم مادر می گیرم و کنار رودخانه می ایستم به نماز ... بوی آب می آید ... .
... اروند کنار ... با سمیه کنار ساحل اروند یک مسیر گِلی و چسبان را رفته ایم تا لب آب . بس که دمپایی هایم توی گل گیر کرده اند ، انگشتان پایم تاول زده اند . این را وقتی می فهمم که برای وضو کنار اروند جورابهایم را می کنم. نشسته ام توی ساحل روی بوته های کوتاه قدی که تقریبا خشک اند . و ساحل رو به رو را نگاه می کنم . بصره ، و جریان به ظاهر آرام اروند را . با خشم نگاهش می کنم و شماتتش می کنم . شنیده بودم جریان آبت تندتر از اینهاست . وحشی و خروشان... پس کو ؟ یعنی باید همان موقعی که بچه های غواص به قلبت می زدند دیوانه می شدی؟ می روم کنار آب دستم را فرو می کنم توی آب ،شاید اینجور بشود چهار جریان مخالفش را حس کرد! با همه آبها توفیر دارد ... نمی دانم چه توفیری . شاید هم می دانم اما دلم نمی آید فکرش را بکنم . این آب فقط بوی آب نمی دهد . بوی خون می دهد . بوی غربت . بوی تنهایی . بوی ترس . بوی گلوله های دوشکا که مغز یک جوان غواص را از هم می پاشد ، می پاشد روی آب ... بوی تکه های بدن قدرت الله را می دهد ، که گلوله توپ پاشیدشان به دامن این رود . بوی تن امیر را می دهد که طعمه کوسه ها ... وای . آرام زمزمه می کنم . امیر ، داداش مادرت هنوز چشم انتظارته . هنوز هم چشمش توی همه گلزارهای شهدا دنبال سنگ قبرت می گردد، اما ... . دستم را فرو می کنم توی آب و آب را نوازش می کنم . کانه این آب با همه لطافتش سنگ قبر امیر است ... عجب آب لطیفی .قطرات اشکم می چکند ، می چکند توی اب سرد اروند. نگاه می کنم بچه ها گِِلهای چادرهای سیاهشان را توی اروند می شویند . نگاه می کنم به چادرم تا ارتفاع نیم متری گلمالی شده ! به خاطر همین هم وزنش شده دو برابر! نگاه می کنم به اطراف اینجا پشت نِی های بلند دیدی نیست جز ساحل رو به رو . چادرم را توی آب اروند می شویم و مثل زن های قرون وسطی روی بوته های کوتاه قد ، روی زمین پهن می کنم تا خشک شود . پاچه های شلوار کتان سیاهم تا زانو گلی شده اند . می ایستم توی اب اروند و گلهای آن را می شویم . هرچند می دانم که در مسیر بازگشت همین آش است و همین کاسه . کنار اروند با بچه ها عاشورا می خوانیم . یک عاشورای خیس با بوی لطیف آب ... . صدای اذان می آید ... برای تبرک کنار اروند ، با همان آبی که بوی خون می دهد وضوی می گیرم . و می رویم برای نماز جماعت ... در حالی که هنوز بوی آب می آید ... .
پس نوشت-------------------------------------------------------
اول: هر چقدر این پست را چلاندم کوتاه تر از این نشد! عذر تقصیرم را بپذیرید.
دوم: برای اینکه توی خماریش نمانید جواب استاد را می گویم : استاد گفت:بستگی دارد به رودخانه . بعضی از رودخانه ها کم عمقدند و با جریان ملایم ، اما بعضی هاشان عمیقند و با جریانی تند. همیشه دل به اب زدن و عبور از عرض رودخانه شجاعت نیست . گاهی اوقات انکه رودخانه عمیق را دور می زند یا رویش پل می اندازد عاقل تر از آنی است که می زند به قلب آبِ با جریان تند .

با خودم فکر می کنم ، اگر نشود رویش پلی زد یا نشود دورش زد چه ؟ یعنی بچه های غواص حماقت کردند که زدند به قلب آب ، آنهم آبی با چهار جریان مخالف..؟ بعضی وقتها رودخانه هایی توی مسیرت قرار می گیرند که هیچ مدلی نمی توانی باهاشان کنار بیایی . نه می توانی دورشان بزنی . نه رویشان پلی بیندازی . اما ناچاری از عبور . ناچاری... راه برگشتی نیست . این برگشت یا خودت را هلاک می کند یا یک عده دیگر را . نه اصلا برای رشد، برای تعالی مجبوری از این رودخانه عبور کنی. عقبگرد یعنی عقب ماندن... ان طرف رودخانه ، اهداف مهمی هست که باید بهشان برسی . برای همین ناچار می شوی از انجام کاری که توی هیچ قانون روانشناسی ای مطابق با عقل نیست ... همه عقل و خرد را می ریزی توی ساحل، مثل همه وسایل اضافه ات . می زنی به آب . یا به ساحل می رسی و به هدف بلندت، یا توی اب فانی می شوی . با آب میروی برای هدف بلندتری که برایش به اب زده ای. در هر دو صورت به مرادت رسیده ای ... .
موجیم و وصل ما از خود بریدن است                                     رفتن رسیدن است ، ساحل بهانه است


نوشته شده در  دوشنبه 87/8/6ساعت  8:9 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
او خواهد آمد
زمان بازگشت ارباب...
[عناوین آرشیوشده]