سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم.

 

ساعت استراحت بین دو کلاس بود یا استاد نیامده بود فکر کنم ، با هم مباحثه ای ها کلاس رو گذاشته بودیم روی سرمان .... مثل همیشه ... ،‌ مشغول رد و بدل کردن جک و اس ام اس های دست اول بودیم ....

 

هاجر که ردیف اخر نشسته بود با حالت عجیبی گفت : بچه ها امروز حال عجیبی دارین! چی شده به شما؟...
همه با حیرت چشم دوختیم به دهن او که ببینیم چی میگه ؟ بعد از یک غیبت طولانی، اول این هفته تازه امده بود سر کلاس ...
هر چه فکر کردم دیدم حال ما عوض نشده ، مثل همیشه اوضاعمان خرابه !!!

 

گفتیم : چطور مگه ؟
ـ شماها چرا اینقدر خوشحالین ؟ مگه خبر ندارین برادرِ ِ خانم نادری فوت کرده ؟
مخم، بهتر بگم تمام سرم سوت یا شاید هم تیر کشید ... باورم نمی شد ... یعنی اصلاً ...
ان بنده خدا چند ماه قبل ، شاید یکی دو ماه قبل بود که پیوند کلیه زده بود ...
ـ راست می گی ؟ کِی؟
ـ روز چهارم عید ....
ـ وای ...یا حسین علیه السلام ...
همه مان همین طور هاج و واج مانده بودیم...
ـ جدی می گی ؟
اصلا باورم نمی شد... اصلا ً

 

... قرار گذاشتیم فردای ان روز که نه پس فردایش ، بعد از کلاس سری به این دوستمان بزنیم ....

... احوال حسین – پسرش- را پرسیدم . گفت : هنوز از مدرسه نیامده ... حسابی روحیه اش را از دست داده ...
عکس برادرش را گذاشته بود بالای شومینه . عکس طلبه زیاد دیده بودم اما این یکی انگار ، انگار واقعاً برادر خودم بود ...
گفت : امامه اش رو آورده بودم ، گذاشته بودم بالای بوفه . همسرم برداشته تا من نبینم .
یک لحظه به خودم آمدم متوجه شدم ، بغل دستی هایم ‌،‌ سمیه سادات و هاجر زده اند زیر گریه و چه اشکی می ریزند ...
او از برادرش می گفت و گریه ی بچه ها شدیدتر می شد ...
بلند شدم هاجر را بردم تا ابی به صورتش بزند . هنوز کیفش روی دوشش بود. چه اشکی می ریخت . بردمش نشست روی پله های راهرو و گفت : برو ...
سرم را چسباندم به سرش و گفتم : ما امدیم که دلداری بدیم . وقتی تو گریه می کنی خانم نادری هم حالش خراب می شه . پاشو صورتت رو اب بزن بریم پیش بچه ها ... قربون دل نازکت برم ...
خودش هم سرش را بغل کرده بود ... باصدای خفه ای گفت : نه !
سرش را بلند کرد و ادامه داد : تو خودت برادر داری ،‌ من هم برادر دارم . من می فهمم چی می کشه ...
با خودم فکر کردم ،‌ نه ! من اصلاً نمی فهمم... چون همچین بلایی به سرم نیامده ... خدایا پناه بر تو ...
کار به جایی رسید که خود رفیقمان امد این بچه را ساکت کنه . توی راهرو با یکی دیگه از بچه ها نشسته بود کنارش ، رفتم و به دیوار تکیه دادم . باز هم داشت از برادرش می گفت، ‌از اینکه مدتها دیالیز می شده، از اینکه یک مدتی از رگ گردنش دیالیزش کردند و یک دستش را هم رگ مصنوعی کار گذاشتند ، از اینکه با همان حال خرابش روز عرفه دعای عرفه را تا اخر خوانده بود و گفته بود شاید سال دیگه نباشم...
 سنش رو پرسیدم ...
ـ 27 سالش بود ...
ـ کدوم مدرسه درس می خوند ،‌ حوزه اش کجا بود ، قم بود ؟
ـ نه توی شهر خودمون ـ اردبیل ـ ، حوزه حضرت علی اکبر علیه السلام ،‌ دوستاش حالشون از ما هم خراب تر بود .
ـ پایه چند بود ؟
ـ پایه نه ...
ـ کی فوت کرده ؟
ـ روز چهارم عید ، یعنی فردای روز تولدش ـ فردای بیست و هشت سالگی ...

 

 ... رفتن چقدر نزدیکه ! اما من و تو توی ساحل ارام بی خیالی ، زیر افتاب بی قیدی لم دادیم و اصلا فکر نمی کنیم که سونامی مرگ داره با شتاب به طرف ساحل میاد .... 

 


نوشته شده در  شنبه 86/1/25ساعت  6:36 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
او خواهد آمد
زمان بازگشت ارباب...
[عناوین آرشیوشده]