بسم الله الرحمن الرحیم .
یوم الله 22بهمن رو به همه ی دوستان عزیز صمیمانه تبریک عرض می کنم.
به همه چیز فکر کرده بودم غیر از حوزه رفتن!!! یعنی اصلا تو فضای این مسائل نبودم . مخصوصا با چند چشمه حرکات نامناسبی که از اقایون طلاب و روحانی در خیابان و ... دیده بودم ، تصویر ذهنی مطلوبی نسبت به حوزه و قشر حوزوی نداشتم .
تا اینکه بعد از کنکور ، کمی درباره زندگی درخشان بانو امین(که درود خداوند بر روح پاکش باد) مطالعه کردم . خوندن چند کتاب اخلاقی در دوران دبیرستان هم نقش موثری در این زمینه داشت. و همینطور یک سری سوالات اعتقادی که دبیر تعلیمات دینی با همه کوششی که کرد نتونست پاسخ قانع کننده ای برای من بیاره و به ناچار با مطالعه یکی دو کتاب به طور موقت روی این اتش رو خاکستر پاشیدم . اما هنوز این سوالات توی ذهنم چرخ می زد. و با گذشت زمان کمی در ذهنم کم رنگ شدند و زندگیم به روال عادی برگشت .
اولین جرقه وقتی زده شد که یکی از بستگان اقای پدر که به عمرم ایشون رو زیارت نکرده بودم به منزل ما تشریف اوردند و مقداری از حوزه تعریف کردند و بنده رو برای رفتن به حوزه تشویق کردند ... البته من زیاد جدی نگرفتم !!!!
گذشت تا سال بعد...اواخر بهار بود ، داشتم روزنامه جام جم رو ورق می زدم که اطلاعیه ثبت نام حوزه های خواهران نظرم رو جلب کرد . و برای اولین بار فکر رفتن به حوزه به ذهنم خطور کرد ... و به طور جدی تصیمم رو گرفتم . بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم موضوع را با اقای پدر در میان گذاشتم . با وجود اینکه تا نود نه درصد و نیم احتمال می دادم که ایشون به شدت مخالفت کنند ....چون ایشون هم مثل خیلی های دیگه به برکت خرابکاری های دولت فخیمه آقای خاتمی نسبت به قشر روحانی به شدت بدبین بودند و دل خوشی از انها نداشتند و مثل اکثریت مردم ، خرابکاری های این عده رو به پای همه روحانیون نوشته بودند .
واکنش آقای پدر در برابر در خواست من مثل کسی بود که فرزند ارشدش امده بود برای معتاد شدن از پدرش کسب اجازه کنه !!!! با حالت دلسوزی خاص و البته با لحن آمرانه بنده رو به ادامه درس خواندن برای کنکور تشویق کردند و هشدار دادند که فکر حوزه رو از سرم بیرون کنم!!!!! من هم این فکر و از سرم بیرون کردم....
یک ماه بعد ... که اخبار استان اعلام کرد ثبت نام حوزه الزهرا سلام الله علیها تمدید شده . احتمال دادم که این مساله شامل همه حوزه ها بشه . برای همین یک بار دیگه شانسم رو امتحان کردم و تیری در تاریکی رها کردم . این بار با خانم مادر صحبت کردم . ایشون به دلیل اینکه مرحوم پدرشون خیلی با قشر روحانی نشست و برخاست داشتند و منزلشون پاتوق خیلی از طلاب و روحانیونی بود که برای تبلیغ می رفتن همدان ، از این مسأله خیلی استقبال کردند و به من اطمینان دادند که به صورت همه جانبه ازم حمایت کنند .
بعد از حدود یکی دو روز اصرار به اقای پدر (شما بخوانید مخ زنی به روش فوق پیشرفته!!!!) ایشون با کراهت اجازه دادند که فقط برای اطلاع از شرایط ثبت نام یک سری به نزدیک ترین (!) مدرسه علمیه بزنیم .
قبل از رفتن برای محکم کاری ، با دفتر آقا تماس گرفتم و در مورد رضایت پدر در این باره سوال کردم . در کمال ناباوری شنیدم که اذن پدر در این مورد شرط نیست ! برای همین با اعتماد به نفس بالا همراه خانم مادر رفتیم برای ثبت نام .... اخرین روز ثبت نام بود . بالاخره ثبت نام کردیم .....
روز ازمون که رسید مانده بودم چطور تا سازمان حج و زیارت برم که اقای پدر ماشینش رو روشن کرد و فرمود می رسانمت ! تا اخر ازمون هم گرسنه و تشنه زیر افتاب منتظر من مانده بود ...(اقای پدر واقعا ممنونم)
روز افتتاحیه از راه رسید . اول حضرت مدیر صحبت کردند و یک جمله فرمودند که هنوز توی ذهنم چرخ می زنه . ایشون بعد از صحبتهایی که در مورد فضیلت علم و طلب ان کردند فرمودند : ما راه رو به شما نشان می دهیم . شما باید این مسیر رو با تمام توان بدوید .... مراقب باشید ، مبادا یک روز چشم باز کنید ببنید که هم مباحثه ای تان فرسنگها از شما جلو افتاده ... تمام این چهار سال و نیم سعی کردم این جمله رو فراموش نکنم....
از همون روزهای اول تحقیر ها و تمسخرهای اطرافیان شروع شد . کسانی که قبلا با احترام با من برخورد می کردند حالا لحنشان تمسخر امیز و پرکنایه شده بود ... کار به جایی کشید که گاهی خانم خواهر به خاطر توهین هایی که به من می شد زار زار گریه می کرد . اما من در عالم دیگری بودم . با رفتنم به حوزه فصل جدیدی در زندگی ام اغاز شده بود . حس پرنده ی سبکبالی رو داشتم که تازه از قفس ازاد شده ... حس تشنه ای که تازه به اب رسیده بود . حس آدمی که در شب تاریک توی بیابان گم شده بود و بعد از مدتها سرگردانی حالا راه رو پیدا کرده . قابل وصف نبود و نیست .
حالا بعد از چهار سال و نیم ، اقای پدر به طلبه بودن من افتخار می کنه . برای اینکه من رو توی مباحثه ی علمی شکست بده چند دوری فروغ ابدیت و فروغ ولایت رو خونده حتی دامنه مطالعاتش در مورد تاریخ ایران و اسلام به جایی رسیده که خیلی از من جلو افتاده و باید حسابی بدوم تا به ایشون برسم .حالا کسی که به شدت منو برای کارشناسی ارشد و ادامه تحصیل تشویق می کنه اقای پدره !!!!
حالا از اینکه چهار سال از بهترین سالهای عمرم رو صرف علم دین کردم به خودم می بالم. حس یک برنده رو دارم، که از راههای متعدد پیش روش بهترین راه رو انتخاب کرده .
در طول این چهار سال حتی یک بار هم از رفتن به حوزه احساس پشیمانی و خسران نکردم. حتی حالا که ترم اخرم دوست دارم برگردم و دوباره از اول بخونم. از سال دوم با فکر کردن به جشن فارغ التحصیلی اشک هام از چشمم می چیکید و حالا شمارش معکوس اغاز شده .
این پست رو برای ان خواهرهای گلم نوشتم که هم توی مسنجر و هم توی کامنت ها گفته بودند که می خواند طلبه شوند .احساس کردم دانستن بعضی مسائل براشان خیلی ضروری است . ثبت نام حوزه های خواهران از 13 بهمن شروع شده و تا 13 اسفند ادامه داره . کسانی که هدف واقعی شان برای قدم گذاشتن در این راه پرخطر و پرپیچ و خم الهی و خدایی است بسم الله .
یک هشدار : اگر برای گرفتن لیسانس یا مدرکی قصد رفتن به حوزه را دارید، سخت در اشتباهید. بهتره بجای اینکه پنج سال از بهترین سالهای عمرتون رو صرف درسهایی که خوندنش مشقت داره و در اخر هم پشیمان از حوزه بیرون بروید ، شانستان را در دانشگاه امتحان کنید . درست است که اینجا هم مدرک کارشناسی و کارشناسی ارشد و ... می دهند ولی با اعمال شاقه !!!!
در اخر هم از خواهران طلبه وب نویسم دعوت می کنم در صورت تمایل یک پست مربوط با این مطلب بنویسند ، که شامل مطالبی چون : چگونگی طلبه شدن ، نگرش شخصی آنها به حوزه ، فضای حوزه ، و مطالبی که برای یک ورودی جدید لازم به نظر می رسد، باشد .
خواهرهای گلم : یک طلبه ، گل دختر ، ورودی 84، مرواریدی در صدف دعوتید ، دست به قلم شوید.....