سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

بسم الله الرحمن الرحیم

می شه گفت  دیروز اخرین روز بود ، اخرین روزی که کلاس تشکیل می شد . از اول تا اخرش را می نویسم . طولانیه ... خواستی نخون !!!

با خودم قرار گذاشته بودم "خودم" رو به آخرین صبحگاه برسونم . اخرین عاشورا ، با صدای زیبا و پرطنین مهدیه ...چقدر دلم تنگ شده ... آخرین صبحگاهی که به عنوان طلبه مدرسه علمیه امام حسن مجتبی روحی فداه شرکت می کردم . نشد ....

دو ساعت اول درس نداشتیم . حساب کردم دیدم به صبحگاه نمی رسم برای همین زمان حرکتم رو انداختم به ساعت هشت و نیم به بعد ...

یه سرکی به نت زدم و وبلاگ های دوستان رو یه نگاهی انداختم .این رفیق شفیق دچار دپرسیسم وبلاگی شده ، خوب شد این سیستم وب خوان پارسی بلاگ راه افتاد و گرنه این پست اخراجی های 5/1 اش را از دست می دادم . این پستش را که خواندم، یه لحظه احساس کردم از بچه های مدرسه خودمان است حتی از بچه های کلاس خودمان حتی تر فکر کردم خود زینب است !!! آه زینب ! ندیده ام اش  . می شود دو  روز . امروز را هم که حساب کنی...  و ضربان قلب من کند ِ کند می زند ...

ساعت هشت و نیم راه می افتم . تا از خیابان خارج شوم از سر عادت ایت الکرسی ام را می خوانم و به خودم فوت می کنم تا دزد نبردم.... _ ریا هم مزه می دهد !_

نیم ساعت قبل باران امده و زمین تر است اما مانده ام در شدت ِ بی فرهنگی ِ بقالی ِ سر ِ خیابان که دوباره به شعاع چهار پنج متری از هر طرف مغازه اش را آبپاشی می کند ... !

سر شهرک می ایستم  منتظر تاکسی ! یا اتوبوس!!! دریغ ...! خب تا مسافر برهای شخصی هستند غمی نیست !!! یاد حرف خانم  مدیر می افتم : بچه ها تو رو خدا سوار ماشین های شخصی نشید ... یاد حرف آقای پدر می افتم : راضی نیستم اگه با شخصی بری ...

در دلم می گویم : ای بابا اقای پدر شما هم اگه مثل من دیرت شده بود شخصی و غیر شخصی نداشتی . یک ماشین جلوی پایم ترمز  می کند . مسیر را می گویم ، با سر اشاره می کند سوار شو ... یک نفر جلو نشسته ، اه من می خواستم جلو بشینم!!! خودم را به خدا می سپارم و سوار می شوم ... از اینکه یه نامحرم کنارم بشینه متنفرم . چیزی که تمام این پنج سال دچارش بودم !!! تمام مسیر از بس بالهای چادرم رو محکم گرفتم ، دست راستم کرخت شده !  

خب می رسیم به ایستگاه اتوبوس!

می ایستیم !

یکی می آید ولی ... اه پارک سواره ... اتوبوس می اید ... سوار می شوم ... یادم نیست چی شد ... جلوی شهرک توحید پیاده می شوم . منتظر اتوبوس بعدی ... یکی از این سبزهای دلاری ! می آید نگاه می کنم می بینم یک بلیطی هم پشت سرش است منتظر دومی می مانم . نزدیک که می شود می بینم که خالی است !!! به این می گویند نهایت ضایع شدن !!! یعنی کمکی است و مسافر سوار نمی کند . به خودم : ای گوگول! حالا باید یک ربع میخ شی !!! اما نزدیک تر که می شود می گوید سوار شویم ! باران شروع می کند به باریدن ... سوار می شوم از همان در جلو ـ قسمت آقایان !ـ می رم قسمت خانم ها و می نشینم . در دلم می گویم : ایول ! یعنی الحمد لله !!!

توی ایستگاه های بعدی سرک می کشم ببینم از رفقای گرام کسی افتخار داده یا نه ؟ دریغ ! جلوی داروخانه ولیعصر (عج) ایستگاه آخر ... پیاده می شوم . وسوسه می شوم بروم سنگک بگیرم برای بچه های گشنه کلاس . اما با خودم : شاید زینب امده باشه و گرفته باشه ، شاید هم مریم بربری اورده باشه ! غافل از اینکه ...

پله های سبزپوش را بالا می روم . طبقه سوم . وارد  سالن که می شوی دست راست . کلاس طلاب ناتوی سال پنجم !!!

استاد یاوران سر کلاس چهارم ها است . کلام دارند گویا و کنفرانس یکی از بچه ها . باید از جلوی کلاس انها رد شوم . در کلاس بسته است . ارام در می زنم . سمیه و سمیه سادات و یکی از بچه های دیگر دارند مباحثه می کنند . لمعه ... بحث رهن و شرط وکالت در رهن ... سلام می کنم ... و وسایلم را روی صندلی ردیف اول می گذارم ....از بچه ها خبری نیست ... می روم کتابخانه ، پیش فرشته ... هنوز سلامم را کامل ندادم که شروع می کند از کلاس دیروز بنیاد و کلاسی که با اقای ماندگاری داشتند با اب و تاب تعریف کردن و دل من را می سوزاند ... که دیروز به جای بنیاد رفتم دانشکده الهیات ... گرم صحبتیم که صدیقه می اید و رمان «شطرنج با ماشین قیامت» ام را پس می دهد ... فقط می گوید قشنگ بود و بی خوابی های چند شب گذشته اش را پر کرده ... بی انصاف ... سری قبل که «نیمه شبی در حله» را داده بودم بخواند خیلی خوشش امده بود .... ولی این یکی را...

بر می گردم سر کلاس ... هنوز از بچه ها خبری نیست ... کلاس کثیف است ... یاد حاج اقای خوشبخت می افتم که تمیزی کلاس ما را مثال می زد و کلی پشت اقایون صفحه می گذاشت که شلخته اند و ... ما هم به زحمت خنده مان را کنترل می کردیم ... دنبال جارو برقی می گردم ... نیست ... جارو دستی هم که یکجا را تمیز می کند و بقیه جاها را کثیف ...

کلاس اخلاق عملی ساعت یازده شروع می شود ... می رویم طبقه دوم توی سالن ....  مثل اینکه همه کلاس ها وضعشان مثل کلاس ماست . نصف سالن هم پر نشده . کلاس با یک کلیپ درباره امام که خود استاد ان را ساخته شروع می شود .

خانم نادری از من میپرسه اهنگ این کلیپ مال شادمهره ؟!

- نمی دونم ، من فقط یاسش رو گوش دادم ...

سمیه : اره جون خودت ...

- خب دهاتی اش رو هم شنیدم ، البته اون مال دوران جاهلی بود !!! خدا رو شکر که فعلا هدایتیم !!!!

استاد شروع می کنه مووی میکر رو یا دادن تا بچه ها خودشون هم بتونن کلیپ بسازن . سرم رو به سمیه نزدیک می کنم : خب کلاس اخلاق عملی هم شد کلاس کامپیوتر ! تبریک ...

استاد یک فیلم  هم به نام « مغز ، اندامی خاص» آورده که اون رو هم می ذاره . کلاس اخلاق عملی ما طی چند ماه اخیر با روانشناسی و زیست شناسی تلفیق شده !!! من این مدل کلاس اخلاق رو ترجیح می دهم . برای مثال جلسه اول درباره نرون ها صحبت کرد و اینکه در هر بار عصبانیت تعداد زیادی از اونها می میرن و سلول دیگه ای هم جایگزین اونها نمی شه ! تا یک هفته جرأت عصبانی شدن نداشتم!!!

یا کلاسهای استاد شجاعی که نجوم می گفت و آن می شد کلاس اخلاق ! مثلا وقتی روی وایت برد کهکشان راه شیری را می کشید و بعد منظومه شمسی را به صورت یک نقطه در یک گوشه ان نشان می داد و تو می ماندی که این کره عظیم الجثه زمین کجایش قرار می گیرد و خود به خود خرد می شدی !

در برابر این دستگاه با عظمت احساس حقارت می کردی و بعد به خودت اجازه نمی دادی که هر کاری انجام دهی . اصل کلاس اخلاق عملی این است . استاد تذکر دادند که شنیدن این مباحث ارزشش کمتر از شنیدن قرآن نیست . – معرفت را می گفت ، آندراستندی که ؟!-

یه چند تا جمله به درد بخور از توی جزوه اخلاق عملی دیروزم : تعداد سینوسهای عصبی تقریباً بیشتر از تعداد ستارگان جهان است ... مغز مینیاتوری است از جهان ... تزکیه نفس اول تزکیه جسم است ، وجود من اول از جسم آفریده شده ، روز اول روحی وجود نداشت..._ روز اول خلقت نه ها !!! آندرستندی که ؟؟؟!!!_ پایه و اساس دنیا از عشق و قدردانی است ...

ساعت دوازه و خرده ای سالن طبقه چهارم ، مراسم هم داشتیم ، جلو جلو برای دهه دوم فاطمیه شاید !!! ادم سر از کار سال سومی ها در نمی آره ! مهدیه اخرش خوند و دعا کرد ... آخی دلم باز شد ... . خلافکارهای سال پنجم هم تک و توک حضور داشتند ! مراسم به اذن ختم شد و نماز ... و جیم زدن  بعضی ... هی !!!

کلاس بعدی روش تدریس احکام بود . به بحث امر به معروف و نهی از منکر ختم شد و استاد یه سری صحبت ها در مورد پوشش های نامناسب خانم ها کردند که مناسب نیست اینجا آورده شود .

ساعت دو و بیست دقیقه از مدرسه به طرف خانه حرکت کردم ...

..............................................................................

* از پست های بلند متنفرم !

** دلم برای ایام طلبگی تنگ می شود ....

*** دلم برای تحویل گرفتن های امام حسن (ع) ، برای سلام هر صبحمان به او تنگ می شود ...
**** ...

یاعلی.


نوشته شده در  جمعه 87/3/10ساعت  1:37 عصر  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
او خواهد آمد
زمان بازگشت ارباب...
[عناوین آرشیوشده]