بسم الله الرحمن الرحیم
می خواهم روضه بخوانم ...
اما تویی که نشسته ای پای روضه ام ، یادت باشد حق نداری بین این روضه ام "سیلی" به صورتت بزنی ، یا نگین انگشترت را برگردانی کف دست و بزنی "گوشه چشمت" ... یا بکوبی به "سینه ات" ... یا فریاد بکشی ... یا ... یا ... باید بین روضه ام جلوی دهانت را هم بگیری ... مثل ، مثل آن دختر بچه ای که ... کاش می شد اینجا "آتشی" هم روشن کرد ... .
گفتند "روضه باز" نخوان!
به "چشم" ، روضه بسته می خوانم...
یک اقیانوس ، شاید ، شاید یک آسمان ، نمی دانم شاید یک عاشق...کنار بستر دلآرامش ، با نگاهی ملتمسانه ، و "چشمانی" نم ناک ، ورد لبش یک "التماس" است :
"نفس نفس" مزن پرستویم ....
فهمیدی چرا گفتم به "سینه" ات نکوب...
یک چیز دیگر هم می گوید :
ز خجلت کشته ای مرا ، ز بس از من تو "رو" گرفتی ...
شاید آنکه "سیلی" زده ، او هم نگین انگشترش را ...
فهمیدی چرا گفتم حق "سیلی" زدن نداری ...
چند شب دیگر ...
یه تابوت ، روی شونه ی آسمونه ...
و ، و یک دختر بچه که آستینهایش را کرده توی دهانش ... تا ، تا صدای گریه اش ...
فهمیدی چرا گفتم پای روضه ام فریاد نزن؟!
یک چیزی هم من بگویم ؟!
رشته های موی ِ "لیلة القدر" ، رو به سپیدی گذاشته ...
و اما "میخ ِ" در ، شده "میخ ِ" این در ، به رنگ خون ِ یار...
این "میخ" ، عجب رازداری است ...
..........................................................
* انگار نشد باز هم روضه بسته بخوانم ... .
یاعلی