سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام
ممنون که جواب نامه هایم را دادی ... هرچند یک نیم خط نشد ولی باز هم غنیمتی بود . این نامه اخر است ... هرچند تا اخر امتحانات مانده ... می دانی که اخر امتحانات من ختم می شود به آن دنیا! حرفی برای گفتن ندارم ... گفتنی ها را در اولین ملاقاتمان خواهم گفت ... فقط می خواهم از خواب چند شب پیشم برایت بگویم ... همان شب که بعضی ها با کلوخ نامردی شیشه دلم را شکاندند... نه بهتر بگویم خانه دلم را آتش زدند ...
... خانه دلم آتش گرفته ... می روم ببینم چه بلایی به سرش آمده ... آسمان بالای خانه ام مملو از ابرهای سیاه متراکم است ... خانه را از دور می بینم ... نزدیک که می شوم می بینم سوخته ، کاملا سوخته ! آنقدر سوخته که دیگر چیزی برای سوختن ندارد ... آتشش خاموش شده اما هنوز دود سیاهی از پنجره هایش بیرون می زند ... می خواهم بدوم به سویش که یک جسم لطیف را زیر پایم حس می کنم ... نگاه که می کنم ، یک "گنجشک کوچک" مرده است ! سرم را بلند می کنم به اطراف نگاهی می اندازم ... دور تا دور خانه پر از "گنجشک های کوچک" مرده است ... از بین نوکشان هم خون آمده ... گویا انها هم مثل من سیلی سختی از دهر خورده اند ... یاد تو می افتم نفس نفس می زنم ... اشک می ریزم ... می دوم به سوی خانه اخر آنجا یک یادگاری ارزشمند از تو را در بهترین جایش نگاه می داشتم ... در خانه نیم سوخته است ... می خواهم بازش کنم دستم می سوزد ولی خودش با تلنگر کوچکی به داخل خانه غش می کند ... داخل خانه سیاه شده ، همه چیز سوخته ... کف خانه مملو از نیم سوخته ها و خاکستر های سیاه است ... در گوشه و کنار از میان خاکستر ها شعله های بی رمقی زبانه می کشد ... قلبم با سرعت هرچه تمام تر میزند ... مثل "گنجشک کوچکی" که خودش را به در و دیوار قفس می کوبد ... همه جا را مضطربانه نگاه می کنم ... یک شی صنوبری افتاده کف خانه ... تکان می خورد می دوم تا برش دارم اما کف پایم می سوزد ... اماتر بی اعتنا به سوختن هایم می دوم به سویش ... زانو می زنم و برش می دارم ... قلب تو است ... که توی خانه قلبم در بهترین جای ان جای داده بودم اش ... هنوز می تپد و با هر تپیدنش ... از میان انگشتانم خون چکه می کند روی خاکسترها داغ و صدای جیز جیز خفیفی می اید ... اشکهایم پشت سر هم می چکند ... می ریزند روی خاکسترها و بخار ازشان بلند می شود ... می نشینم رو به قبله... توی قلبم آشوب است ... خاکسترها را کنار می زنم ... قلب تو را می گذارم روی زمین ... می شود سنگ مهرم ... سجده می کنم ... قلب تو می تپد ... مثل همه رگهای من ... مثل همه سلولهای من ... «الهی رضاً برضائک ... تسلیماً لأمرک...لا معبود سواک...» شانه هایم می لرزد و زمین تر می شود ... قلب تو می تپد ... سر از سجده بر می دارم ... پیشانیم از خون روشن و گرم تو تر شده ... قطره ای از خون شره می کند از بین ابروها و سرازیر می شود از گونه چپم و از گوشه لبم عبور می کند و اخر سر از انتهای چانه چکه می کند روی سینه ام ... همانجایی که قلب من انجا میزند ... دارم گریه می کنم و قلب تو هنوز روی زمین دارد به شدت می تپد ...
از پنجره نیم سوخته خانه نسیم خنکی به داخل می وزد ... فضا سبک می شود ... روشن می شود ... انگار عطر یک ایه با صدای "تو" می پیچد توی خانه ... «و قالوا ربنا الله ثم استقاموا ... » ... بیشتر گریه می کنم ... مرا چه به این حرفها ... این من ِمشرک ... شاید هم کافر ...! اما توی دلم می گویم ... ممنون که برنامه ای برای همه زندگیم دادی ...
زیر لب زمزه می کنم : اما می دانی طلبگی غربت عجیبی دارد ... مخصوصا اگر یک دختر طلبه باشی ... همیشه می شوی سیبل بلایا ! دلم از این می سوزد که خیلی از این تیرهای اتشین از ناحیه خودی ها به طرفم پرتاب شدند ... و عجیب سوزاندند و شکاندند و رفتند ... کاش تو بودی ...!
خط آخر هم این را بگویم که ، دلم برای نمازهایت تنگ شده ...که بنشینم و تماشا کنم نماز خواندن هایت را ... و ، و اینکه همیشه به دلم خواهد ماند که بدون خداحافظی از من رفتی ...
دوستت دارم ...

..................................................
*  نمی دانم باقی حرفهای نگفته را کجای دلم جای دهم ....
**  درست وقتی که فکر می کنی همه چیز درست شده ، حل شده ... خواندن نوشتجات مزخرف یک ادم مزخرف تر کأنّه تیر خلاص است که از پشت می خورد توی سرت ... کاش ان یک صفحه را نخوانده بودم ...
***  مگر نمی گویند با مردن همه آلام جسمانی آدم التیام می یابد ... چرا جای تیر توی سرم درد می کند...؟
**** نوشتن این نامه ها یک جور خود تخریبی خود خواسته بود ... شاید ! خواستم همه فکر نکنند که خیلی "علیه السلام" نه ببخشید "علیها سلام! " هستم ...!
***** بعد از امتحانات این متن حذف نمی شود ...!

یاعلی. 

 


نوشته شده در  یکشنبه 87/4/2ساعت  8:11 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
او خواهد آمد
زمان بازگشت ارباب...
[عناوین آرشیوشده]