بسم الله الرحمن الرحیم
می خواهم که شروع کنم ... همان موقع که دست ها را تا محاذی گوش ها بالا می اورم و می خواهم تکبیرة الاحرام را بگویم می ایی و می ایستی جلوی چشمانم ... و من و چشمانم هر دو مات می شویم ... ان موقع است که شک می کنم در نیت کردن هایم در این که این نماز را تمام بخوانم یا شکسته در این که اینجا هنوز وطن من است یا نه ؟ می مانم ، مبهوت ... و دیگر هیچ....
ته نوشت ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این جا، این آب ، این هوا ، این خاک بدون تو دیگر برایم بی ارزش اند ... می دانی ...؟
هنوز هم بعد این همه سال نفهمیدم در سفرم یا حضر ! یعنی نمی دانم هنوز مسافرم یا مقیم ...
می دانی از همان زمان که سفر تو شروع شد من هم آواره شدم......
جمعه به دیدنت خواهم آمد ...
ثانیه ها را تا آن موقع خواهم شمرد ... تک به تک ...
1..2..3...4... .