بسم الله الرحمن الرحیم
چند روزی است حال خوشی ندارم ... از همان روز که افتاب داشت غروب می کرد و پیامک های الهه و زینب و سمیه پشت سر هم رسیدند و انگار نور چشم من بود که زودتر از افتاب غروب کرد... هنوز هم به سختی باورم می شود...
چند روزی است همه چیز سیاه شده ، یک چیزی از این کره خاکی کم شده ، تعادل همه چیز به هم خورده، باور کنید یک چیزی واقعاً کم شده ...
چند روزی است دارم به بلندای روحی به گستردگی 96 سال پاکی و حقارت یک روح کوچک به عمق بیست و چند سال گناه فکر می کنم . چند روزی است روحم زخمی شده ، بی قرار شده و مثل مسافری شده است که در دل شب تمام توشه اش را به یکباره گم کرده و ستاره راهنمایش خاموش شده و حیران مانده... چند روزی است جسم و روح ناسوتیم تکانی خورده اند ، درد می کشند هر دو ، زندگی ام از روال عادی خارج شد و همه کارهایم مختل مانده اند...
گاه احساس می کنم شاید مرگ او روح مرده مرا زنده کرده است ...