سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم رب الحسین (ع)

سال اولی که باهاش اشنا شدم اصلا نمی دانستم توی این خط هاست ! البته قیافه اش تابلو بود ولی فکر نمی کردم ، دیگه این قدر ....

سال دوم که قهر خدا گرفتمان و شدیم بغلدستیش و خلاصه بعدش هم شدیم "رفیق فابریک" هم! ....
کار مدیر مدرسه در آمده بود . گروه خرابکارهای مدرسه تکمیل شده بود ! بماند که چه کارهایی که نکردیم !!!

 آن سال دعوتم کرد که از نمایشگاهی که نزدیک خانه شان بود، بازدید کنم . قبول کردم و بالاتفاق رفتیم . توی مسیر کلی گل گفتیم و گل هم شنفتیم !  

نزدیکیهای نمایشگاه دختر خانمی آمد و از او پرسید : فلانی جنوب نمی برین ؟   

گفت : امسال ظرفیت تکمیل شده ! ان شاالله برای سال بعد  
رفتیم نمایشگاه . هر چند که او برای خودش یک نمایشگاه جدا بود!!!
موقع برگشت، در مورد جنوب پرسیدم.
تازه لو داد که مسؤل کاروانه !!!!! 

شاید بشود گفت حسابی شوکه شدم، اما به روی خودم نیاوردم! بی معرفت یک تعارف هم به من نکرده بود ...  شروع کرده بود از خاطرات جنوب و ترکاندن نارنجک دستی و ...._ که من عاشق این کارها هستم!!! _ تعریف می کرد! و می خندید .... دعوتم کرد برای نهار. حسابی کلافه بودم قبول نکردم. خلاصه با لبخند گنده ای که روی صورتش پهن شده بود! مرا بوسید و از هم جدا شدیم .... من به طرف خانه و او هم رفت پایگاه ... و بعدش جنوب...

به خاطر مسئولیتش در بسیج ، اساتید روی درسهایش حساس بودند و گه گاهی "تیکه ای" بارش می کردند !!!

سال سوم من دعوتش کردم خانه مان. با هم رفتیم امامزاده و گلزار شهدا و از شانس بلندش یک نمایشگاه برای محرم هم دایر شده بود. بعد از نمایشگاه در حالی که به شدت جوگیر شده بود(!)برای جنوب دعوت کرد!

گفت: اسمتو بنویسم ؟ 
خواستم همان اول کاری لو ندهم که چقدر مشتاقم! با تأنی گفتم: با خانواده صحبت کنم بعد...

روز بعد با خوشحالی رفتم و گفتم:میام !
با قیافه ی مثلاً ناراحتی گفت: فعلا معلوم نیست!
مثل اینکه اینبار به ما سهمیه ندادند...
من هم دل شکسته
برگشتم و رفتم ... یک کاروان دیگر هم بود که چون تعلل کرده بودم، از دستم رفت....
روز اخر سال بود، توی اتوبوس نشسته بود کنارم. یعنی من نشسته بودم کنارش ! _ فرق می کند!!! _هدیه ای را که برایش خریده بودم با یک پاکت پر از  نصیحت!!! دادم بهش! 
 داشت ذوق مرگ می شد! یک خداحافظی حساب کرد و او رفت جنوب و من باز هم ماندم... !
بعد از عید  میل هایم را چک کردم ، دیدم یکی از دوستان طلبه نوشته : جاتون خالی جنوب بودم .... ، اعصابم خط خطی شد شد

بعد از تعطیلات:توی مسیر مدرسه، توی اتوبوس دیدمش. سر تا پا سفید پوشیده بود ...
خلاصه ماچ و بوسه و سال نو مبارک و باقی مخلفات .... از تعطیلات گفتم و خرابکاری هایم! او هم شروع کرد . از جنوب تعریف کردن: جات خالی ! خیلی خوب بود ... حیف که نیومدی !!!!!
ـ نیومدم ؟؟؟؟؟

ـ اره دیگه! چون نیومدی یکی دیگه رو جات بردم !!!

ـ یک دیگه رو ؟؟؟ _داشتم دیوانه می شدم!!! _

ـ تو خودت گفتی سهمیه نداریم ...

ـ ئه .... من کِی گفتم !
ـ تو خودت .... آخه من به خاطر تو یه کاروان دیگه رو از دست دادم !!!
 کم مانده بود دعوایمان بالا بگیرد!
اما باز هم خویشتن داری کردم .... در انظار عموم ضایع بود !
خلاصه بعد مدتی دلخوریم رفع شد ... او هم قول داد که امسال حتما مرا هم ببرد !!!

 روز بعدش آمد و گفت : اسمت رو نوشتم....
چند روز بعد....

داشت می رفت مشهد، همه کلاس فهمیدند ....
ـ به به زینب خانم ! باز هم داری می ری مشهد ! پس چرا به بقیه نگفتی؟
ـ اخه می خواست قایمکی بره !
ـ چرا قایمکی ؟
گفت : اخه خوب نیست.....بده ! _چون سالی چند بار می رفت مشهد
_
یکی از بچه ها گفت : آره که بد می شه !
ولی برای تو نه ! برای امام رضا علیه اسلام بد می شه که را به را تو رو می بره مشهد و ما رو یک بار هم نمی بره !
وقتی داشت می رفت برگشت و گفت : تسنیم ، مثل اینکه برنامه سفر لغو شده !!!
اون یکی کاروانی  رو که گفتی ثبت نام کن !!!! جا نمونی!!!...

_باز هم...؟

حیف داشت می رفت مشهد و مجبور شدم بخاطر امام رضا علیه اسلام بهش لبخند بزنم !  وگرنه حسابش را می رسیدم !!!
از مشهد که برگشت ، گفت خودم هم هم نمی توانم برم جنوب ! کاروان منحل شده ....


به خانه که رسیدم ، دیگر هیچ کس را نمی شناختم! عکس شهدا را چیده بودم روی زمین و گوله گوله اشک می ریختم !!!
مثل همیشه چنگ زده بودم به دامان مادر سادات سلام الله علیها ...

عکس شهدا رو نگاه می کردم و زار زار گریه می کردم ...

ـ من هم می خوام بیام !... بابا دیگه امسال نه !.... دیگه نمی شه ...

 

سکوت...

 چند روز بعد توی اتوبوس ، نشسته بود کنام ، یعنی من نشسته بودم کنارش ! _ این بار توفیری ندارد !_
 یکدفعه برگشت و گفت : حل شده ها !!! 
اسمت رو توی دو تا کاروان نوشتم ... اگر این نشد با اون یکی...

خب ، مثل اینکه ما هم راهی هستیم !!  البته تا نرسم باروم نمی شود .

 ..............................................................................................

الآن که دارید این پست را می خوانید من رسیده ام جنوب ... شاید!

 

سال نوی همه تان مبارک ... حتما!

 


نوشته شده در  جمعه 86/1/3ساعت  12:0 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

 

 


نوشته شده در  پنج شنبه 85/12/10ساعت  12:0 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

سرم را کرده بودم توی کتاب اصول و مثلاً داشتم مثل بچه آدم درس می خواندم ، که عین اجل معلق بالای سرم ظاهر شد! با آن قد یک و هشتاد و خرده ای ایستاده بود بالای سرم !
- بله ؟
- یه شعر گفتم ! می خوام برات بخونم !!!

- ها ! فعلا که کار دارم بعدا میام گوش می دم ...
دست از سر من برداشت و رفت سراغ بقیه ی افراد خانواده جهت مخ زنی!!!

رفتم تا هوایی تازه کنم که دوباره ظاهر شد! 

- حالا که وقت داری گوش می دی ؟
ماندم توی رودربایستی !(آن هم من !)

- باشه بخون !
- ساعت سه نصف شب سر پست گفتمش !!! ( خدا خیر بدهد این سربازی را که استعداد بچه مردم رو شکوفا می کند !!!!)

شروع کرد به خواندن...
 همین طوری مانده ام !
 
- خودت گفتی ؟
- اره بابا !
- جونِ داداش یه جایی اینو شنیده بودم !!!!

-  نه به جون دادش !!! مال خودمه !!!

بنا را می گذاریم به صداقتش !
یک دفعه یک چیزی از دهانم می پرد و می گویم : خیلی خوب بود !
اگر فحشهای اخرش رو اصلاح کنی (!) توی وبم می نویسمش !!(لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود !)
- باشه ! مسئله ای نیست!!!  آ..آ..!
چه خبطی کردم !

مثل "..." گیر کرده ام توی گل ! می مانم با این جمله بی موقعی که گفتم ، چه کنم ! جهت ماست مالی می گویم:
_ حالا که نمی شه ! کلی پست چیدم ! سر فرصت می نویسم !!!
چشمتان روز بد نبیند از آن شب به بعد یک شب درمبان که می امد خانه گیر می داد که : نوشتی ؟؟!
ما هم هی می گفتیم که : باشه می نویسم!!!
خلاصه دیگر خجالت می کشم که بگویم ننوشته ام ! می نویسیم ! برای حمایت از شاعر جوانِ مملکت و اینکه مانع فرار مغز ها شده باشم !!!! قربه الی الله !!!

 

ناب

ذره ای جنبید و گفتش ای خدا                                  من چرا این گونه هستم بی نوا !
در میان این همه مخلوقیان                                       من شدم هم کوچک و هم بی زیان
کس نگیرد هیچ احوالی زمن                                     چون که من را افریدی خرد تن
هان ندایی امدش کی خرد جسم                               تو نباشی کم تر از کوهی به اسم !
تکه ابری بود و سخن اغاز کرد                                    در میان فکر وی او این چنین پرواز کرد
تو اگر باشی زجسم از کوه کم                                   ور نه در قیمت تو باشی کوه هم
او اگر کوه است از سنگ و گل است                           نام او بی نام تو بی حاصل است
او اگر کوه است از به نام او                                        امد آن اسم چون تو در جام او
 تو نباید باشی اینچنین اندوهگین                                خود به نام از کوه کم دور بین
چون تو باشی در درون کام او                                     ارزش اید در سخن بر نام او
اری ای الماس ای سنگ ظریف                                  تو به قیمت شده ای بر او حریف
او همی از سنگ و هم از اتش است                           بر سماء و بر زمین غران کش است
خوش ندارد کس ز غرش های او                                 کرده ترسان مردمی با های و هوی
با سخن هایم نباشی اشنا                                       چون تو نشناسی خودت را بی نوا
ار بدانی خالص و ناب و کمی                                     با من سفلی سخن گویی همی؟
قصه این بود و بگفتم من تو راز                                    اینک ان وقت است بر خود بناز
میثما گفتی به مردم تو نادرست                                  کی به حالا گفته سخن ان ابر سست ؟

...........................................................................................
نکته : میثم نام و تخلص اقای برادر  ماست !!!
نکته : اگر از این شعر چیزی فهمیدید به من هم بگویید !!!

نکته : دوستانی که می آیند سر می زنند اگر مایلند در چهله ال یاسین ما شرکت کنند به پست « لیست عاشورائیان » ما یه سری بزنند .

 


نوشته شده در  جمعه 85/12/4ساعت  9:46 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

برای یه مدت طولانی حرفی برای گفتن ندارم . فقط دعام کنید .


نوشته شده در  دوشنبه 85/7/24ساعت  3:9 عصر  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
او خواهد آمد
زمان بازگشت ارباب...
[عناوین آرشیوشده]