بسم الله الرحمن الرحیم
قدم بر می دارم ، بین آسمانم یا زمین؟ خودم هم نمی دانم . یک عده می آیند از رو به رو با چشم های سرخ و پلک های خیس . و من میروم با قلبی که در سینه ام تند و سنگین می زند . مثل گنجشک کوچکی که خودش را به در و دیوار قفس می کوبد ... می ترسم از نگاه اول ، از رو به رو شدن با چشمانی که خودم هم نمی دانم توانایی نگاه کردن در زلال بی کرانش را دارم یا نه . اینجا همه انگار خیلی با گذشت شده اند که این همه تنه خوردن و لگد شدن را خم به ابرو نمی اورند . می ایستم رو به رویش و با بغض سلامش می دهم . همان سلامی را که او قبل تر به من داده است و من را از تهران گناه زده تا مشهد الرضا کشانده است . دیگر دامن از دست می رود و اختیار از کف و در میان امواج اشک غرق می شوم . اشک می ریزم برای همه دوری های این یک سال و نیم . اشک می ریزم به پهنای صورت به پهانی همه دلتنگی هایم ... اشک می ریزم سیراب می شوم ... اشک می ریزم مست می شوم ... اشک می ریزم غرق می شوم ... انگار قبل از آمدنم اجابت شده ام ... من و همه ی آرزوهای نگفته ام ... . حالا که دلم شکسته انگار پیش پیش مرا خوانده تا تنهایی را که قرار بود این چند روز خفه ام کند ، از من دور کند . شکایت می کنم از همه دوری هایم از او ... اخر او که همیشه به من نزدیک است . شکایت می کنم از خواب خرگوشی ای که نافرم گرفتارش شده ام . شکایت می کنم از دلی که به این اسانی ها نمی شکند . شکایت می کنم از زیارت اخر که برای ملاقاتمان وقت تعیین کردم . عجب حماقتی! و او گوش می دهد . در میان همه همهمه ها فقط به من گوش می دهد . انگار فقط من هستم که رو به رویش ایستاده ام بالای پله ها تا در میان ازدحام جمعیت بهتر ببینمش ... . گوش می دهد و من حرف می زنم . من حرف می زنم و او گوش می دهد . حرفهایم تمام میشود . از سر حرف می زنم . از نو . از دو باره . از دوباره اشک می ریزم و او رئوفانه گوش می دهد و رئوفانه اجابت می کند .
**************************************
* شک ندارم قبل از رفتنم اجابتم کرده بود . حتی ایمان دارم که مرا برده بود برای اجابت کردن . حتی اگر خواسته ام خواسته عطیه بود . شاید هم مرا بخاطر عطیه تا انجا کشانده بود . دعایش می کنی ؟
** خودم هم نفهمیدم چطور شد بین این همه شلوغی و سر و صدا و ازدحام و بیا و برو و ... یک دفعه شدم مسافر . انهم مسافر مشهد .
*** از مشهد که امدیم ، ماه رمضان زودتر از ما رسیده بود . قدومش مبارک .
**** سحرها که پلک هایت خیس شد مرا هم از دعاهای سپیدت محروم نکن .
***** چقدر دیر امدم و دیر نوشتم ...
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
قرار نبود به این زودی ها آرامش آرامش عزیزم رو به هم بزنم . برای گذاشتن لیست چهله هم نیامدیم چون هنوز لیست چهله تکمیل نشده . اما انگار داره اتفاق بدی می افته و یه ادم مریض شاید هم یه سری آدم های مریض دارن کارهای زشتی می کنند . از دو نفر از دوستان پیغام بهم رسیده که یک ادم بی انصاف و بی ایمان داره برای دوستانم کامنت می ذاره از طرف من و شاید هم نویسنده های وبم . مضمون کامنت اشکالی نداره ولی لینکش که ظاهرا لینک لیست چهله است منتهی می شه به عکس های مستهجن . پناه بر خدا ...
وقتی این اتش به دامن بهار افتاد و او از نت رفت و وقتی که اف ها و کامنت های تکذیبیه اقای مداحی رو دریافت می کردم احتمال دادم که این اتش دامن ما را هم بگیرد ، اما نه به این زودی و نه از طریق چهله ها . دوستانی که این یک سال و خرده ای با ما همراه بودن ما رو به خوبی میشناسن . اما این تکذیبیه برای دوستان تازه وارد ماست و یه تذکر برای آدمهای گرگ صفتی که به زودی دستشون رو خواهد شد . گر نگهدار من آن است که خود می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد . ما تنگ آبرویمان را به دست صاحبمان به امانت سپرده ایم .
*** یک تذکر : دوستان عزیز پارسی بلاگی توجه داشته باشن هم من قبل از این و هم من بد از این فقط کامنت هایی که با امضای الکترونیکی به دستتون می رسه و رسیده از طرف بنده است باقی رو ... لعنت خدا بر دل سیاه شیطان ... .
این هم تکذیبیه رسمی : سلام . بدینوسیله ارسال هر گونه کامنت با مضمون دریافت لیست چهله که حاولی لینک های مستهجن باشد از طرف مدیر و همه نویسندگان وب نسیمی از بهشت تکذیب می گردد. لطفا به همه دوستانی که فکر می کنید در چهله های ما شرکت می کرده اند این مطلب رو اطلاع دهید .
با تشکر مدیر نسیمی از بهشت .
یاعلی.
بسم الله الرحمن الرحیم
زهرا می گفت دوستش محیا می خواد بعد از تمام شدن امتحانات یه جشن تولد بگیره . گفتم خب تو هم برو ! گفت نه !!! عمراً ! پرسیدم چرا ؟ گفت آخه می خوان شلوغ بازی در بیارن !!! خواستم واضح تر توضیح بده ... گفت : "محیا می خواد بعد از تولدش همه کتابهای درسی اش رو بریزه بسوزونه !!! " احساس کردم دو عدد شاخ مثل شاخ "تک شاخ ها" روی سرم سبز شده ! پرسیدم :آخه چرا ؟ گفت : چون اون از امسال می خواد دیگه ترک تحصیل کنه و پیش رو نمی خونه !!! قیافه ام به طرز تابلویی احمقانه شده بود ... داشتم با دهان باز به حرفهای او گوش می دادم و با خودم جریانات کتاب سوزی های قرون وسطی اروپا و کتابسوزی های عصر مغول بلاد اسلامی رو مرور می کردم ... . و مانده بودم در شدت علاقه این دختر خانم ها به درس و مدرسه ...!
می پیچم توی خیابان _خیابان خودمون!_ با صحنه غریبی مواجه می شود ... . یک بار پلک می زنم ببینم درست می بینم یا نه! می خواهم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم و مقایسه کنم خیابان خودمون رو با خیابان اصلی ... اما احساس می کنم حرکت به صورت فجیحی احمقانه است!!! از خودم می پرسم :"به نظر تو الآن زمستونه؟!" دوباره به خودم می گویم :"حالت خوبه؟!" نه درست می بینم کف خیابان سفید ِ سفید شده ... اما نه از برف ! بلکه با تکه های کاغذِ کتاب های ِ درسی ِ دانش آموزانِ ِعلاقه مند ِبه درس ِ دبیرستان ِ بوعلی! خب روز آخر امتحانشان بوده و همه آنهایی که فکر می کردند قبول می شوند یا قبول نمی شوند(!) کتاب های شان را ساتوری !!! کرده اند و ریخته اند به هوا تا عقده شان باز شود ...!
می مانم در شدت علاقه این دانش آموزان به درس و مدرسه ...!
می مانم در شدت موفقیت و پیش(!)رفت این کشور که قرار است به دست همین محصلان و عشاق درس و بحث ساخته شود...!
می مانم... نه می روم خانه ...!
.........................................
* رو به روی خانه ما یک دبیرستان پسرانه است . درست بیست قدم ...
**همان دبیرستانی که "میثم" تمام دوران راهنمایی و دبیرستانش را آنجا گذراند ... اخرین نفر می رفت و اولین نفر بر می گشت...!
*** حیف راضی نیست لینک وبش رو بذارم از قلم زیباش استفاده کنید ...
**** دنیا رو می بینی ؟ خواهر برادری رو می بینی ؟ ای خداااااااااا !
***** وب تحویل نویسنده های جوان و پرشور ... ما رفتیم مرخصی وبلاگی ، برای یه مدت از شر دست (!) و زبان (!) ما آسوده اید ... اونهایی که چهله شرکت کردند یا نکردند ما رو هم دعا کنند ... .
یاعلی.
بسم الله الرحمن الرحیم
... چند وقت پیش بود به گمانم . نشسته بودم و داشتم کتابی را ورق می زدم ، مطمئناً درس نمی خواندم!!! سنگینی نگاهش را حس کردم . سرم را بلند کردم و نگاهش کردم ... مثل همیشه بی اختیار لبخند هم زدم ... انگار که منتظر باشد بدون مقدمه گفت :« کی رو از همه بیشتر دوست داری ؟ یعنی بین آدمهای دنیا کیه که از همه بیشتر دوستش داشته باشی؟» سوال غیر منتظره ای بود ... اما همه ی ذهنم و قلبم را کاویدم .... دیدم دیگر غیر از او توی دنیا کسی برایم نمانده که بخواهم دوستش داشته باشم ... سرش که درد بگیرد من هم رو به قبله می شوم ...! کمی که احساس نارحتی کند ، همه نماز های من با نماز احتیاط و سجده سهو وصله پینه می شود ...! اگر بدتر از ان شود ، همه نوشته های من ناخودآگاه مملو از غلط های املایی می شود ...! خجالت کشدیدم به او و خودم دروغ بگویم ... حساب دل نازکش را هم کردم ...
کمی با تأنی گفتم : تو را !
مثل کسی که ترسیده باشد با هیجان گفت :« نه ! خدا نکنه !!!»
انگار یک پارچ آب یخ ریختند روی سرم ! با اضطراب خاصی پرسیدم : چرا؟
گفت :« مگر اون حدیث پیامبر رو نشنیده ای که اگر کسی هر چیزی رو دوست داشته باشه روز قیامت با اون محشور می شه ... حتی یک سنگر ریزه رو ... تو نباید منو دوست داشته باشی ... عاقبتت خراب می شه...»
دهانم خشک شد ... باورم نمی شد ، برای عاقبت به خیری ام (مثلا!) نمی خواست دوستش داشته باشم ...
آخر عاقبت من جدای از تو چطور به خیر خواهد شد مادر!!!
تک ستاره آفتاب سان زندگی ام ، بر من بتاب ... شاید قندیل های یخ قلبِ بی محبتم آب شود ... روزت هم مبارک ... امیدوارم با من که نه _من که لایق نیستم _ با مادر هستی محشور شوی ... .
.................................................
* گلی که زیباست گله یاسه ... میلادش مبارک ...
** توی حوزه هیچ چیز یادمان نداده باشند ، یادمان دادن که پای مادر را باید بوسید...
*** تو هم دوست داری بهشت را ببوسی ، همه بهشت را ... خوش به حالت .
****قدر زن بودنت را بدان ... زن هم می تواند در آستان خدا زانو بزند و هم صحبت لاهوتیان باشد و هم مثل یک دستمال کاغذی چرک هر شب در دست یک حیوان باشد ... زن بودنت را پاس بدار ... (مطمئناً مخاطب این خط آقایان نبودند!!!)
*****عاقلانه نوشتیم این پست را انگار... .
یاعلی.
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
ممنون که جواب نامه هایم را دادی ... هرچند یک نیم خط نشد ولی باز هم غنیمتی بود . این نامه اخر است ... هرچند تا اخر امتحانات مانده ... می دانی که اخر امتحانات من ختم می شود به آن دنیا! حرفی برای گفتن ندارم ... گفتنی ها را در اولین ملاقاتمان خواهم گفت ... فقط می خواهم از خواب چند شب پیشم برایت بگویم ... همان شب که بعضی ها با کلوخ نامردی شیشه دلم را شکاندند... نه بهتر بگویم خانه دلم را آتش زدند ...
... خانه دلم آتش گرفته ... می روم ببینم چه بلایی به سرش آمده ... آسمان بالای خانه ام مملو از ابرهای سیاه متراکم است ... خانه را از دور می بینم ... نزدیک که می شوم می بینم سوخته ، کاملا سوخته ! آنقدر سوخته که دیگر چیزی برای سوختن ندارد ... آتشش خاموش شده اما هنوز دود سیاهی از پنجره هایش بیرون می زند ... می خواهم بدوم به سویش که یک جسم لطیف را زیر پایم حس می کنم ... نگاه که می کنم ، یک "گنجشک کوچک" مرده است ! سرم را بلند می کنم به اطراف نگاهی می اندازم ... دور تا دور خانه پر از "گنجشک های کوچک" مرده است ... از بین نوکشان هم خون آمده ... گویا انها هم مثل من سیلی سختی از دهر خورده اند ... یاد تو می افتم نفس نفس می زنم ... اشک می ریزم ... می دوم به سوی خانه اخر آنجا یک یادگاری ارزشمند از تو را در بهترین جایش نگاه می داشتم ... در خانه نیم سوخته است ... می خواهم بازش کنم دستم می سوزد ولی خودش با تلنگر کوچکی به داخل خانه غش می کند ... داخل خانه سیاه شده ، همه چیز سوخته ... کف خانه مملو از نیم سوخته ها و خاکستر های سیاه است ... در گوشه و کنار از میان خاکستر ها شعله های بی رمقی زبانه می کشد ... قلبم با سرعت هرچه تمام تر میزند ... مثل "گنجشک کوچکی" که خودش را به در و دیوار قفس می کوبد ... همه جا را مضطربانه نگاه می کنم ... یک شی صنوبری افتاده کف خانه ... تکان می خورد می دوم تا برش دارم اما کف پایم می سوزد ... اماتر بی اعتنا به سوختن هایم می دوم به سویش ... زانو می زنم و برش می دارم ... قلب تو است ... که توی خانه قلبم در بهترین جای ان جای داده بودم اش ... هنوز می تپد و با هر تپیدنش ... از میان انگشتانم خون چکه می کند روی خاکسترها داغ و صدای جیز جیز خفیفی می اید ... اشکهایم پشت سر هم می چکند ... می ریزند روی خاکسترها و بخار ازشان بلند می شود ... می نشینم رو به قبله... توی قلبم آشوب است ... خاکسترها را کنار می زنم ... قلب تو را می گذارم روی زمین ... می شود سنگ مهرم ... سجده می کنم ... قلب تو می تپد ... مثل همه رگهای من ... مثل همه سلولهای من ... «الهی رضاً برضائک ... تسلیماً لأمرک...لا معبود سواک...» شانه هایم می لرزد و زمین تر می شود ... قلب تو می تپد ... سر از سجده بر می دارم ... پیشانیم از خون روشن و گرم تو تر شده ... قطره ای از خون شره می کند از بین ابروها و سرازیر می شود از گونه چپم و از گوشه لبم عبور می کند و اخر سر از انتهای چانه چکه می کند روی سینه ام ... همانجایی که قلب من انجا میزند ... دارم گریه می کنم و قلب تو هنوز روی زمین دارد به شدت می تپد ...
از پنجره نیم سوخته خانه نسیم خنکی به داخل می وزد ... فضا سبک می شود ... روشن می شود ... انگار عطر یک ایه با صدای "تو" می پیچد توی خانه ... «و قالوا ربنا الله ثم استقاموا ... » ... بیشتر گریه می کنم ... مرا چه به این حرفها ... این من ِمشرک ... شاید هم کافر ...! اما توی دلم می گویم ... ممنون که برنامه ای برای همه زندگیم دادی ...
زیر لب زمزه می کنم : اما می دانی طلبگی غربت عجیبی دارد ... مخصوصا اگر یک دختر طلبه باشی ... همیشه می شوی سیبل بلایا ! دلم از این می سوزد که خیلی از این تیرهای اتشین از ناحیه خودی ها به طرفم پرتاب شدند ... و عجیب سوزاندند و شکاندند و رفتند ... کاش تو بودی ...!
خط آخر هم این را بگویم که ، دلم برای نمازهایت تنگ شده ...که بنشینم و تماشا کنم نماز خواندن هایت را ... و ، و اینکه همیشه به دلم خواهد ماند که بدون خداحافظی از من رفتی ...
دوستت دارم ...
..................................................
* نمی دانم باقی حرفهای نگفته را کجای دلم جای دهم ....
** درست وقتی که فکر می کنی همه چیز درست شده ، حل شده ... خواندن نوشتجات مزخرف یک ادم مزخرف تر کأنّه تیر خلاص است که از پشت می خورد توی سرت ... کاش ان یک صفحه را نخوانده بودم ...
*** مگر نمی گویند با مردن همه آلام جسمانی آدم التیام می یابد ... چرا جای تیر توی سرم درد می کند...؟
**** نوشتن این نامه ها یک جور خود تخریبی خود خواسته بود ... شاید ! خواستم همه فکر نکنند که خیلی "علیه السلام" نه ببخشید "علیها سلام! " هستم ...!
***** بعد از امتحانات این متن حذف نمی شود ...!
یاعلی.
بسم الله الرحمن الرحیم
...................................................
* خالی به روز می کنیم ، قربة الی الله!
** به این می گویند نوآوری و شکوفایی !
*** این روزها امتحان می دهیم ! هم امتحان درسی ، هم امتحان الهی!!!
**** لمعه را از سر گذراندیم ، و داریم یعنی الآن _که دارم ویرایش می کنم_ داشتیم! نهج البلاغه را ورق می زنیم یعنی می زدیم !
***** کاش ما هم در "همچین" موقعیتی قرار می گرفتیم ، بلکه می نشستیم در این مدت "دو رکعت" درس می خواندیم!
****** برای قبولی من و شفای همه بیماران دعا کنید !
*******نمی دانم چرا کسی نفهمید امتحان الهی من چیه ؟
یاعلی.
بسم الله الرحمن الرحیم
رفته بود روی پله ی سوم ـ چهارم نردبان ایستاده بود. التماس می کرد به پدر و مادرش که دست او رو بگیرند و ببرند بالای بام .
اخه پله های اخر نردبان خراب بود یا شکسته بود . می ترسید . مدام می گفت: بابایی ببین من تا اینجا امدم ، دستمو بگیر !!! ببین سه تا پله امدم دستت رو دراز کن دستم رو بگیر !!! مامانی ، تو بیا ، بیا دستم رو بگیر!!!
بعد نوشت..............................................
* بالاخره دستش رو گرفتن و بردنش بالا ، ولی طفلی از بس ناله کرده بود نفسش رفته بود .
** ما هم با خدا این مدلی هستیم ؟ یعنی برای بالا رفتن و اوج گرفتن خودمون چند قدم برمی داریم بعد دستمون رو طرفش دراز کنیم تا کمکون کنه؟
*** سال نو مبارک . شرمنده دیر امدم و دیر تبریک گفتم . دستم و دلم به نوشتن نمی رود ...
**** سال جدید ، قالب جدید ، نویسنده جدید !!! چطوره؟؟؟
یاعلی
بسم الله الرحمن الرحیم
چند روز قبل یکی از دفترچه یادداشت های عمو جانم رو پیدا کردم . یادداشت های زمان جنگ . در واقع چرک نویس نامه هایی که قرار بود پست کنه. تاریخ یادداشت اولش برای سال 64 بود. از اونجا که اونها همه بچه های کم سنی بودند که از مدرسه و دبیرستان فرار کرده بودند و جبهه رفته بودند و نامه هاشون رو هم از روی هم کپی می کردند، اوضاع نامه نگاریشون افتضاح بود . طوری که با خوندن دو تا از نامه های اول دفترچه از خنده روده بر شده بودیم . دیدم بدک نیست این نامه ها رو توی وب بذارم تا هم عده بیشتری بخونند و فیض ببرند و هم در طول زمان در اثر پوسیدگی و حوادث از بین نروند ...
اصل نامه را با فونت بُلد می نویسم .
نامه ای به دوست
از طرف : ی. ر
حضور محترم آقای محمد سلام . پس از تقدیم عرض سلام امیدوارم (در سایه عنایت) خداوند متعال(سالم و سلامت باشید) شما نیز( گویا جواب نامه دوستش است که سلام رسانده) سلام گرم و خالصانه این برادر حقیر شما (ضمیر اضافه! دست و دلبازی است دیگر چه می شود کرد !!!) را با دلی پاک و مخلص (من نمی دانم این کلمه مخلص اینجا چه نقشی دارد؟) از مهر و دوستی از فرسنگها راهی دور بر روی برگ کاغذی ناقابل در دل یک قاصدک سفید قرار می گیرد (عجب متن ادبی ای!) و به نزد شما می رسد، پذیرای آن بوده باشید انشاءالله . (عجب جمله بندی ای !!)
باری ، دوست گرامی به پایان نامه رسیدم . دیگر نامه جا ندارد تا برایت بیشتر بنویسم .(دروغ نوشته! چون تازه رسیده بود به نصف برگه نامه!) بیشتر از این مزاحم وقت عزیز شما نمی شوم و شما را بخدا می سپارم . (به این می گویند پرهیز از پرگویی !!!)
خداحافظ .
شب 4 شنبه / امضا : ی.ر 13/9/64
بعد نوشت.....................................................
نکته : نامه عینِ عین نسخه خطی نوشته شده . بدون حذف بدون سانسور .
نکته : هرچند دیر شده ولی روز بسیج تبرک می گم .
نکته : به دلیل سکته قلبی و مغزی کامپیوترم، وب نویسی تا اطلاع ثانویه تعطیل شد و مدتی در خدمت دوستان عزیز نیستم بهتره شما بخوانید ( دوستان گرامی از شر بنده خلاص خواهند بود ). راستش آپ کردن وب از حوزه حال نمی دهد . اصلا ...
نکته : تازه توی جشنواره وبمون برگزیده شده بود می خواستیم بنشینیم دوستان بیایند تبریک بگویند که از همه شان سلب توفیق شد!!!!
نکته: ولی خودم به حاج محسن، حاج اقا داوود آبادی (که حضوری هم تبریک گفتم ) حاج حمید و همسر گرامیشان و دریادلان عزیز(که به ایشون هم حضوری تبریک گفتم) و مدیر وب شلمچه اقای نیاکی(اگر درست نوشته باشم) و همه دوستانی که برگزیده شدن تبریک عرض میکنم .
یاعلی.
بسم الله الرحمن الرحیم
بچه تر که بودم ، وقتی با کسی دعوام می شد یا نارحت می شدم ، اونقدر بد خلقی می کردم تا اخر سر پرم به پر یکی گیر می کرد و می زدیم به تیپ هم و بعدش هم یه گریه و زاری حسابی و تخلیه روانی ...
بزرگتر که شدم ، یاد گرفتم وقتی من نارحتم دیگران گناهی ندارن که من ناراحتی ام رو سر اونها خالی کنم . برای همین هر وقت نارحت می شدم می رفتم می خوابیدم ! وقتی بیدار می شدم همه چیر حل شده بود!
بزرگتر که شدم ، همه ناراحتی ها و غصه ها و مشکلاتم رو توی سجاده و خلوت شب با خدا حل می کردم ...
یه کم دیگه هم که بزرگتر شدم ، دیگه حتی اشکهای حین مناجات هم تسکینم نمی داد ... اون وقت بود که به او فکر می کردم و اینکه مشکل من در برابر رنج های او چقدر کوچیک و بچگانس ...
این روز ها هم دلم گرفته ... نه بد خلقی و نه خواب نه اشک نه هیچ چیز دیگه ای تسکینم نمی ده ...
دارم می رم قم - جمکران. خدا کنه روی زخمم مرحمی بذاره . خدا کنه ...
بسم الله الرحمن الرحیم
? دو سه روز مونده بود به اخر ماه رمضون ، الهام پیامک زد که : «عید فطر مبارک ، می توانید روزه تان را افطار کنید ، ستاد روحیه دهی به روزه داران !»
به خانم خواهر گفتم براش بنویس :« متاسفانه به دلیل مقارنه خورشید و ماه ، ماه شوال دیر متولد می شود و ماه رمضان امسال سی و دو روزه است ! ستاد حالگیری از روزه داران!»
? شب بیست و نهم زهرا دعا کرد :« خدایا من با قلب کوچکم در اسمان صاف و آبی پرواز می کنم و دعا می کنم که عید فطر شنبه باشد!»
میثم که از کوره در رفته بود گفت :« بی خود میکنی! مردم پدرشون در آمد از بس روزه گرفتن!»
? شب عید فطر تلفن زنگ زد، اقای پدر فرمودن ، اقای خلج از شما سؤال دارند.
گفتم ماه رمضونی چقدر مهم شدیم ما ؟؟!!
ـ الو سلام ، حالتون خوبه ، عیدتون مبارک .
ـ سلام ، طاعات قبول ، عید شما هم مبارک ، راستش می خواستم بدونم نماز عید فطر به همه واجبه یا اگه یکی از افراد خانواده انجام بده از باقی ساقط می شه ؟
ـ نماز عید فطر تا وقتی که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ظهور کنند مستحبه ، بعدش به همه واجب میشه .
خانم خواهر پرسید :« نماز عید قربان هم همین طوره ؟»
گفتم بله .
میثم گفت :« خدا کنه این نمازها زودتر واجب بشن ....»
چی بهتر از این بود که بگم :« خدا کنه ...»
? بعد از نماز عید فطر ، اقای پدر که به شدت تحت تاثیر سخنان روحانی مسجد جامع ما قرار گرفته بودن امدن سراغ بنده و گفتن :« تسنیم خانم شما مسئولی که با بچه های مسجد همکاری نمی کنی ، برای تدریس و تبلیغ نمی ری !!! »
فکر کنم به کلی فراموش کرده بودن که ، مخالف حوزه رفتن بنده بودن ، اما حالا ؟؟!!!
این نشانگر نفوذ کلام یه روحانی اهل عمله ، خدا تعدادشون رو زیاد کنه .
? امروز موقع شستن دستهام ، احساس کردم خیلی تشنه ام ولی جرأت نکردم اب بخورم ! احساس کردم هنوز روزه ام .
کاش همه اعضا و جوارحمون هم موقع گناه یه همچین حسی داشتن ...
کاش بعد این یه ماه تمرین بندگی هم موقع گناه یه نیش ترمز بزنیم ...