سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله الرحمن الرحیم
میلاد خانم فاطمه معصومه (س) رو خدمت همه دوستان تبریک عرض می کنم .
این هدیه رو به مناسبت روز دختر از یک دوست گرفتم .
تقدیم به همه دخترهای گل سرزمینم.
عید بر همه تون مبارک.

هدیه روز دختر 

پس نوشت -------------------------------------
یکم : رسول اکرم (ص) : به یکدیگر هدیه بدهید ، زیرا کینه ها را از بین می برد.
دوم : ای دختر عقل و خواهر دین ...
سوم: زائری دلشکسته ام آه معصومه جان سلام ...!

 


نوشته شده در  جمعه 87/8/10ساعت  9:22 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم 
قبل نوشت---------------------------------------------------
طولانی شد ، دو قسمتش کردم . این هم قسمت دوم . اگر خواستی از اولش بخوان اگر نه از همین جا خداحافظ!
اصل مطلب---------------------------------------------------
... طالقان ... وسط یک دره با شیب تند ... کنار یک رودخانه با جریان ملایم ... خودم هم نمی دانم بچه های کوچک را چطوری تا آنجا کشان کشان برده ایم! ظهر که می شود می روم بالای رودخانه انجایی که درختان صنوبر و چنار بلند تا آسمان رفته اند و شاخه هایشان در ارتفاعی دور به هم گره خورده و شده اند یک دالان سبز بزرگ که رودخانه از میان ان خرامان می آید پایین . کنار رودخانه می نشینم و نگاهی به اطراف تا مباد چشم نامحرمی ببیندم. وضو می گیرم . مغنه ام از روی سرم سر می خود و می افتد کنار پایم . نگاهش می کنم ، گلی شده . فرویش می کنم توی اب و می شویمش . چند باری توی هوا تکانش می دهم و دوباره سرم می کنم. یاد زنهای روستایی می افتم که کنار چشمه یا رودخانه رخت می شویند . می خندم . بدم نمی اید باقی لباسهایم را هم بشویم . پاچه های گلی شلوارم را فرو می کنم توی آب و می شویمشان . خانم مادر از دور صدایم می کنم . همانطور خیس و ابچکان می روم به سمتشان . مادر هانیه شماتتم می کند : دختر،الان جوانی . بعدا که پیر شدی و دست درد و پادرد گرفتی حالت رو می پرسم! همانطور که پاچه های شلوارم را می چلانم نصایح ارزشمندش! را گوش می دهم. چادر نمازم را از خانم مادر می گیرم و کنار رودخانه می ایستم به نماز ... بوی آب می آید ... .
... اروند کنار ... با سمیه کنار ساحل اروند یک مسیر گِلی و چسبان را رفته ایم تا لب آب . بس که دمپایی هایم توی گل گیر کرده اند ، انگشتان پایم تاول زده اند . این را وقتی می فهمم که برای وضو کنار اروند جورابهایم را می کنم. نشسته ام توی ساحل روی بوته های کوتاه قدی که تقریبا خشک اند . و ساحل رو به رو را نگاه می کنم . بصره ، و جریان به ظاهر آرام اروند را . با خشم نگاهش می کنم و شماتتش می کنم . شنیده بودم جریان آبت تندتر از اینهاست . وحشی و خروشان... پس کو ؟ یعنی باید همان موقعی که بچه های غواص به قلبت می زدند دیوانه می شدی؟ می روم کنار آب دستم را فرو می کنم توی آب ،شاید اینجور بشود چهار جریان مخالفش را حس کرد! با همه آبها توفیر دارد ... نمی دانم چه توفیری . شاید هم می دانم اما دلم نمی آید فکرش را بکنم . این آب فقط بوی آب نمی دهد . بوی خون می دهد . بوی غربت . بوی تنهایی . بوی ترس . بوی گلوله های دوشکا که مغز یک جوان غواص را از هم می پاشد ، می پاشد روی آب ... بوی تکه های بدن قدرت الله را می دهد ، که گلوله توپ پاشیدشان به دامن این رود . بوی تن امیر را می دهد که طعمه کوسه ها ... وای . آرام زمزمه می کنم . امیر ، داداش مادرت هنوز چشم انتظارته . هنوز هم چشمش توی همه گلزارهای شهدا دنبال سنگ قبرت می گردد، اما ... . دستم را فرو می کنم توی آب و آب را نوازش می کنم . کانه این آب با همه لطافتش سنگ قبر امیر است ... عجب آب لطیفی .قطرات اشکم می چکند ، می چکند توی اب سرد اروند. نگاه می کنم بچه ها گِِلهای چادرهای سیاهشان را توی اروند می شویند . نگاه می کنم به چادرم تا ارتفاع نیم متری گلمالی شده ! به خاطر همین هم وزنش شده دو برابر! نگاه می کنم به اطراف اینجا پشت نِی های بلند دیدی نیست جز ساحل رو به رو . چادرم را توی آب اروند می شویم و مثل زن های قرون وسطی روی بوته های کوتاه قد ، روی زمین پهن می کنم تا خشک شود . پاچه های شلوار کتان سیاهم تا زانو گلی شده اند . می ایستم توی اب اروند و گلهای آن را می شویم . هرچند می دانم که در مسیر بازگشت همین آش است و همین کاسه . کنار اروند با بچه ها عاشورا می خوانیم . یک عاشورای خیس با بوی لطیف آب ... . صدای اذان می آید ... برای تبرک کنار اروند ، با همان آبی که بوی خون می دهد وضوی می گیرم . و می رویم برای نماز جماعت ... در حالی که هنوز بوی آب می آید ... .
پس نوشت-------------------------------------------------------
اول: هر چقدر این پست را چلاندم کوتاه تر از این نشد! عذر تقصیرم را بپذیرید.
دوم: برای اینکه توی خماریش نمانید جواب استاد را می گویم : استاد گفت:بستگی دارد به رودخانه . بعضی از رودخانه ها کم عمقدند و با جریان ملایم ، اما بعضی هاشان عمیقند و با جریانی تند. همیشه دل به اب زدن و عبور از عرض رودخانه شجاعت نیست . گاهی اوقات انکه رودخانه عمیق را دور می زند یا رویش پل می اندازد عاقل تر از آنی است که می زند به قلب آبِ با جریان تند .

با خودم فکر می کنم ، اگر نشود رویش پلی زد یا نشود دورش زد چه ؟ یعنی بچه های غواص حماقت کردند که زدند به قلب آب ، آنهم آبی با چهار جریان مخالف..؟ بعضی وقتها رودخانه هایی توی مسیرت قرار می گیرند که هیچ مدلی نمی توانی باهاشان کنار بیایی . نه می توانی دورشان بزنی . نه رویشان پلی بیندازی . اما ناچاری از عبور . ناچاری... راه برگشتی نیست . این برگشت یا خودت را هلاک می کند یا یک عده دیگر را . نه اصلا برای رشد، برای تعالی مجبوری از این رودخانه عبور کنی. عقبگرد یعنی عقب ماندن... ان طرف رودخانه ، اهداف مهمی هست که باید بهشان برسی . برای همین ناچار می شوی از انجام کاری که توی هیچ قانون روانشناسی ای مطابق با عقل نیست ... همه عقل و خرد را می ریزی توی ساحل، مثل همه وسایل اضافه ات . می زنی به آب . یا به ساحل می رسی و به هدف بلندت، یا توی اب فانی می شوی . با آب میروی برای هدف بلندتری که برایش به اب زده ای. در هر دو صورت به مرادت رسیده ای ... .
موجیم و وصل ما از خود بریدن است                                     رفتن رسیدن است ، ساحل بهانه است


نوشته شده در  دوشنبه 87/8/6ساعت  8:9 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بوی آب!

بسم الله الرحمن الرحیم .
قبل نوشت---------------------------------------------------
طولانی شد ، دو قسمتش کردم . این پارت وانه (ببخشید بخش اوله) . اگر خواستی تا آخرش بخوان اگر نه از همین جا خداحافظ!
اصل مطلب---------------------------------------------------

کلاس مشاوره است . همانی که من بهش می گویم روانشناسی اسلامی! درس تمام شده ، استاد لحظاتی سکوت می کند تا ما سوالاتمان را بپرسیم .

دست بلند می کنم و می گویم :" استاد  توی اکثر تست های روانشناسی که من دیدم برای سنجش شجاعت افراد نظر اونها رو در مورد عبور از رودخانه می پرسند . رودخانه ای که توی راه فرضی یا همون مسیر زندگی هستش... با توجه به اینکه رودخانه ها، توی تست های روانشناسی همه شان نماد سختی ها و مشکلات زندگی هستند ،حالا به نظر شما کسی که دل به آب می زنه واقعا شجاعه یا ..."

صدای خودم و صدای استاد گم می شوند در بین صدای آب . بوی آب* مثل نسیمی خنک می وزد توی صورتم و تمام سلولهایم را زنده می کند . ذهنم می دود توی بایگانی خاطراتم . خاطراتی را سرچ می کند که رنگ و بویی از آب دارند ...

 ... دربند سر .صبح است. یک صبح اردیبهشتی و زمین هم کانه بهشتی که هبوط کرده باشد. اینجا البته هنوز برفها ذوب نشده اند . کنار رودخانه ایستاده ایم . رودخانه ای که از دل یک تونل یخی و برفی بیرون می آید. می خواهیم برویم آن طرف رودخانه . چون مکان مسطحی برای نشستن وجود دارد . نگاه می کنم به روح الله و به بچه ها . هیچ راهی نیست . اب بیش از اندازه سرد است. توی یک لحظه تصمیمم را می گیرم . کفش هایم را می کنم و می دوم میان آب . سنگ های تیز و سردی آب حسابی حالم را می گیرد ! وقتی می رسم ان طرف فقط می نشینم روی یک تکه سنگ و پاهایم را که به خاطر سردی اب تیر می کشند بغل می کنم . روح الله با دهان باز و چشمان گرد نگاهم می کند . بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش آمده باشد، نگاهی می کند به کفش هایش . اول کفشهایش را و بعد جوراب هایش را با دقت بیشتری می کند . دوتایش را یکی می کند و می گذارد توی جیبش . توی دلم می گویم: بچه سوسول فروردینی! پاچه های شلوار جینش را چند تا می کند و بعد با دقت از رودخانه عبور می کند . او هم پاهایش را می مالد ... ظهر که می شود کنار رودخانه دسته جمعی وضو می گیریم . و روی چمن های تازه روییده می ایستیم به نماز . عجب نماز لطیفی ... .

... جاجرود ... تنها مانده ام . همه را گم کرده ام . ایستاده ام وسط رودخانه . بدون کفش ... مهمان سنگ های تیز و نامرد کف رودخانه ام . شروع می کنم طول رودخانه را دویدن . دو طرف رودخانه ، بوته های بزرگ تمشک صف کشیده اند و هیچ دیدی ندارم . فقط من هستم و رودخانه ... اخر یک صدای آشنا ... آقای پدر است و من با پاهای زخمی از سنگ ها و دستان پرخراش از بوته های تمشک وحشی! نمازم را زیر سایه یک درخت بید بزرگ می خوانم ... در استانه یک کوه .... همانجایی که بوی آب می آید... .
ادامه دارد

 


نوشته شده در  سه شنبه 87/7/30ساعت  6:40 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

"کریم در به روی بینوا نمی بندد ، گشای در به روی در به دری ..."

  


...............................................................

* قلب تپنده رمضان در میانه اش شروع به تپیدن کرد ، میلادش مبارک ...

** امروز ما را خروج می دهد از خویش ، اشراق چشم های سیاهت ...

*** دست مرا بگیر که بی تو از دست می روم ، نفسی نیست ...

**** شنیده ام کریم یعنی کسی که قبل از دهان باز کردن لئیم حاجت روایش می کند ... پس ...

***** دلم برای جشن های هر سال مدرسه تنگ شده ... من امروز کجا برم خدااااااااااااااااا ... .


نوشته شده در  سه شنبه 87/6/26ساعت  8:24 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

قدم بر می دارم ، بین آسمانم یا زمین؟ خودم هم نمی دانم . یک عده می آیند از رو به رو با چشم های سرخ و پلک های خیس . و من میروم با قلبی که در سینه ام تند و سنگین می زند . مثل گنجشک کوچکی که خودش را به در و دیوار قفس می کوبد ... می ترسم از نگاه اول ، از رو به رو شدن با چشمانی که خودم هم نمی دانم توانایی نگاه کردن در زلال بی کرانش را دارم یا نه . اینجا همه انگار خیلی با گذشت شده اند که این همه تنه خوردن و لگد شدن را خم به ابرو نمی اورند . می ایستم رو به رویش و با بغض سلامش می دهم . همان سلامی را که او قبل تر به من داده است و من را از تهران گناه زده تا مشهد الرضا کشانده است . دیگر دامن از دست می رود و اختیار از کف و در میان امواج اشک غرق می شوم . اشک می ریزم برای همه دوری های این یک سال و نیم . اشک می ریزم به پهنای صورت به پهانی همه دلتنگی هایم ... اشک می ریزم سیراب می شوم ... اشک می ریزم مست می شوم ... اشک می ریزم غرق می شوم ... انگار قبل از آمدنم اجابت شده ام ... من و همه ی آرزوهای نگفته ام ... . حالا که دلم شکسته انگار پیش پیش مرا خوانده تا تنهایی را که قرار بود این چند روز خفه ام کند ، از من دور کند . شکایت می کنم از همه دوری هایم از او ... اخر او که همیشه به من نزدیک است . شکایت می کنم از خواب خرگوشی ای که نافرم گرفتارش شده ام . شکایت می کنم از دلی که به این اسانی ها نمی شکند . شکایت می کنم از زیارت اخر که برای ملاقاتمان وقت تعیین کردم . عجب حماقتی! و او گوش می دهد . در میان همه همهمه ها فقط به من گوش می دهد . انگار فقط من هستم که رو به رویش ایستاده ام بالای پله ها تا در میان ازدحام جمعیت بهتر ببینمش ... . گوش می دهد و من حرف می زنم . من حرف می زنم و او گوش می دهد . حرفهایم تمام میشود . از سر حرف می زنم . از نو . از دو باره . از دوباره اشک می ریزم و او رئوفانه گوش می دهد و رئوفانه اجابت می کند .

**************************************

* شک ندارم قبل از رفتنم اجابتم کرده بود . حتی ایمان دارم که مرا برده بود برای اجابت کردن . حتی اگر خواسته ام خواسته عطیه بود . شاید هم مرا بخاطر عطیه تا انجا کشانده بود . دعایش می کنی ؟
** خودم هم نفهمیدم چطور شد بین این همه شلوغی و سر و صدا و ازدحام و بیا و برو و ... یک دفعه شدم مسافر . انهم مسافر مشهد .
*** از مشهد که امدیم ، ماه رمضان زودتر از ما رسیده بود . قدومش مبارک .
**** سحرها که پلک هایت خیس شد مرا هم از دعاهای سپیدت محروم نکن .
***** چقدر دیر امدم و دیر نوشتم ...
یاعلی


نوشته شده در  شنبه 87/6/16ساعت  12:46 عصر  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
قرار نبود به این زودی ها آرامش آرامش عزیزم رو به هم بزنم . برای گذاشتن لیست چهله هم نیامدیم چون هنوز لیست چهله تکمیل نشده . اما انگار داره اتفاق بدی می افته و یه ادم مریض شاید هم یه سری آدم های مریض دارن کارهای زشتی می کنند . از دو نفر از دوستان پیغام بهم رسیده که یک ادم بی انصاف و بی ایمان داره برای دوستانم کامنت می ذاره  از طرف من  و شاید هم نویسنده های وبم . مضمون  کامنت اشکالی نداره ولی لینکش که  ظاهرا  لینک  لیست چهله است  منتهی می  شه به  عکس های مستهجن .  پناه بر خدا ... 
وقتی این اتش به دامن بهار افتاد و او  از  نت رفت  و  وقتی که  اف ها و کامنت های تکذیبیه اقای مداحی رو  دریافت می کردم  احتمال دادم که این اتش  دامن ما را هم بگیرد ، اما نه به این زودی و نه از طریق چهله ها .  دوستانی  که این یک سال و خرده ای با ما همراه بودن  ما رو  به خوبی میشناسن .  اما  این تکذیبیه برای  دوستان تازه وارد ماست  و  یه تذکر برای  آدمهای گرگ صفتی که به  زودی  دستشون رو خواهد شد .  گر  نگهدار من آن است که خود می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد . ما تنگ آبرویمان را به دست  صاحبمان به امانت سپرده ایم .
*** یک تذکر : دوستان عزیز پارسی بلاگی توجه داشته باشن هم من قبل از این و هم من بد از این فقط کامنت هایی که با امضای الکترونیکی به دستتون می رسه و رسیده از طرف بنده است باقی رو ... لعنت خدا بر دل سیاه شیطان ... .
این هم تکذیبیه رسمی : سلام . بدینوسیله ارسال هر گونه کامنت با مضمون دریافت لیست چهله که حاولی لینک های مستهجن باشد از طرف مدیر و همه نویسندگان وب نسیمی از بهشت تکذیب می گردد. لطفا به همه دوستانی که فکر می کنید در چهله های ما شرکت می کرده اند این مطلب رو اطلاع دهید .
با تشکر مدیر نسیمی از بهشت .
یاعلی.


نوشته شده در  دوشنبه 87/4/31ساعت  8:32 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

زهرا می گفت دوستش محیا می خواد بعد از تمام شدن امتحانات یه جشن تولد بگیره . گفتم خب تو هم برو ! گفت نه !!! عمراً ! پرسیدم چرا ؟ گفت آخه می خوان شلوغ بازی در بیارن !!! خواستم واضح تر توضیح بده ... گفت : "محیا می خواد بعد از تولدش همه کتابهای درسی اش رو بریزه بسوزونه !!! " احساس کردم دو عدد شاخ مثل شاخ "تک شاخ ها" روی سرم سبز شده ! پرسیدم :آخه چرا ؟ گفت : چون اون از امسال می خواد دیگه ترک تحصیل کنه و پیش رو نمی خونه !!! قیافه ام به طرز تابلویی احمقانه شده بود ... داشتم با دهان باز به حرفهای او گوش می دادم و با خودم جریانات کتاب سوزی های قرون وسطی اروپا و کتابسوزی های عصر مغول بلاد اسلامی رو مرور می کردم ... . و مانده بودم در شدت علاقه این دختر خانم ها به درس و مدرسه ...!  

می پیچم توی خیابان _خیابان خودمون!_ با صحنه غریبی مواجه می شود ... . یک بار پلک می زنم ببینم درست می بینم یا نه! می خواهم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم و مقایسه کنم خیابان خودمون رو با خیابان اصلی ... اما احساس می کنم حرکت به صورت فجیحی احمقانه است!!! از خودم می پرسم :"به نظر تو الآن زمستونه؟!" دوباره به خودم می گویم :"حالت خوبه؟!" نه درست می بینم کف خیابان سفید ِ سفید شده ... اما نه از برف ! بلکه با تکه های کاغذِ کتاب های ِ درسی ِ دانش آموزانِ ِعلاقه مند  ِبه درس  ِ دبیرستان  ِ بوعلی! خب روز آخر امتحانشان بوده و همه آنهایی که فکر می کردند قبول می شوند یا قبول نمی شوند(!) کتاب های شان را ساتوری !!! کرده اند و ریخته اند به هوا تا عقده شان باز شود ...!

می مانم در شدت علاقه این دانش آموزان به درس و مدرسه ...!
می مانم در شدت موفقیت و پیش(!)رفت این کشور که قرار است به دست همین محصلان و عشاق درس و بحث ساخته شود...!
می مانم... نه می روم خانه ...!
.........................................
* رو به روی خانه ما یک دبیرستان پسرانه است . درست  بیست قدم ...
**همان دبیرستانی که "میثم" تمام دوران راهنمایی و دبیرستانش را آنجا گذراند ... اخرین نفر می رفت و اولین نفر بر می گشت...!
*** حیف راضی نیست لینک وبش رو بذارم از قلم زیباش استفاده کنید ...
**** دنیا رو می بینی ؟ خواهر برادری رو می بینی ؟ ای خداااااااااا !
***** وب تحویل نویسنده های جوان و پرشور ... ما رفتیم مرخصی وبلاگی ، برای یه مدت از شر دست (!) و زبان (!) ما آسوده اید ... اونهایی که چهله شرکت کردند یا نکردند ما رو هم دعا کنند ... .

یاعلی.


نوشته شده در  دوشنبه 87/4/10ساعت  8:2 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

... چند وقت پیش بود به گمانم . نشسته بودم و داشتم کتابی را ورق می زدم ، مطمئناً درس نمی خواندم!!! سنگینی نگاهش را حس کردم . سرم را بلند کردم و نگاهش کردم ... مثل همیشه بی اختیار لبخند هم زدم ... انگار که منتظر باشد بدون مقدمه گفت :« کی رو از همه بیشتر دوست  داری ؟ یعنی بین آدمهای دنیا کیه که از همه بیشتر دوستش داشته باشی؟» سوال غیر منتظره ای بود ... اما همه ی ذهنم و قلبم را کاویدم .... دیدم دیگر غیر از او توی دنیا کسی برایم نمانده که بخواهم دوستش داشته باشم ... سرش که درد بگیرد من هم رو به قبله می شوم ...! کمی که احساس نارحتی کند ، همه نماز های من با نماز احتیاط و سجده سهو وصله پینه می شود ...! اگر بدتر از ان شود ، همه نوشته های من ناخودآگاه مملو از غلط های املایی می شود ...! خجالت کشدیدم به او و خودم دروغ بگویم ... حساب دل نازکش را هم کردم ...
کمی با تأنی گفتم : تو را !
مثل کسی که ترسیده باشد با هیجان گفت :« نه ! خدا نکنه !!!»
انگار یک پارچ آب یخ ریختند روی سرم ! با اضطراب خاصی پرسیدم : چرا؟
گفت :« مگر اون حدیث پیامبر رو نشنیده ای که اگر کسی هر چیزی رو دوست داشته باشه روز قیامت با اون محشور می شه ... حتی یک سنگر ریزه رو ... تو نباید منو دوست داشته باشی ... عاقبتت خراب می شه...»
دهانم خشک شد ... باورم نمی شد ، برای عاقبت به خیری ام (مثلا!) نمی خواست دوستش داشته باشم ...
آخر عاقبت من جدای از تو چطور به خیر خواهد شد مادر!!!
تک ستاره آفتاب سان زندگی ام ، بر من بتاب ... شاید قندیل های یخ قلبِ بی محبتم آب شود ... روزت هم مبارک ... امیدوارم با من که نه _من که لایق نیستم _ با مادر هستی محشور شوی ... .
.................................................
* گلی که زیباست گله یاسه ... میلادش مبارک ...
** توی حوزه هیچ چیز یادمان نداده باشند ، یادمان دادن که پای مادر را باید بوسید...
*** تو هم دوست داری بهشت را ببوسی ، همه بهشت را ...  خوش به حالت .
****قدر زن بودنت را بدان ... زن هم می تواند در آستان خدا زانو بزند و هم صحبت لاهوتیان باشد و هم مثل یک دستمال کاغذی چرک هر شب در دست یک حیوان باشد ... زن بودنت را پاس بدار ... (مطمئناً مخاطب این خط آقایان نبودند!!!)
*****عاقلانه نوشتیم این پست را انگار... .

یاعلی.

 


نوشته شده در  سه شنبه 87/4/4ساعت  7:34 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام
ممنون که جواب نامه هایم را دادی ... هرچند یک نیم خط نشد ولی باز هم غنیمتی بود . این نامه اخر است ... هرچند تا اخر امتحانات مانده ... می دانی که اخر امتحانات من ختم می شود به آن دنیا! حرفی برای گفتن ندارم ... گفتنی ها را در اولین ملاقاتمان خواهم گفت ... فقط می خواهم از خواب چند شب پیشم برایت بگویم ... همان شب که بعضی ها با کلوخ نامردی شیشه دلم را شکاندند... نه بهتر بگویم خانه دلم را آتش زدند ...
... خانه دلم آتش گرفته ... می روم ببینم چه بلایی به سرش آمده ... آسمان بالای خانه ام مملو از ابرهای سیاه متراکم است ... خانه را از دور می بینم ... نزدیک که می شوم می بینم سوخته ، کاملا سوخته ! آنقدر سوخته که دیگر چیزی برای سوختن ندارد ... آتشش خاموش شده اما هنوز دود سیاهی از پنجره هایش بیرون می زند ... می خواهم بدوم به سویش که یک جسم لطیف را زیر پایم حس می کنم ... نگاه که می کنم ، یک "گنجشک کوچک" مرده است ! سرم را بلند می کنم به اطراف نگاهی می اندازم ... دور تا دور خانه پر از "گنجشک های کوچک" مرده است ... از بین نوکشان هم خون آمده ... گویا انها هم مثل من سیلی سختی از دهر خورده اند ... یاد تو می افتم نفس نفس می زنم ... اشک می ریزم ... می دوم به سوی خانه اخر آنجا یک یادگاری ارزشمند از تو را در بهترین جایش نگاه می داشتم ... در خانه نیم سوخته است ... می خواهم بازش کنم دستم می سوزد ولی خودش با تلنگر کوچکی به داخل خانه غش می کند ... داخل خانه سیاه شده ، همه چیز سوخته ... کف خانه مملو از نیم سوخته ها و خاکستر های سیاه است ... در گوشه و کنار از میان خاکستر ها شعله های بی رمقی زبانه می کشد ... قلبم با سرعت هرچه تمام تر میزند ... مثل "گنجشک کوچکی" که خودش را به در و دیوار قفس می کوبد ... همه جا را مضطربانه نگاه می کنم ... یک شی صنوبری افتاده کف خانه ... تکان می خورد می دوم تا برش دارم اما کف پایم می سوزد ... اماتر بی اعتنا به سوختن هایم می دوم به سویش ... زانو می زنم و برش می دارم ... قلب تو است ... که توی خانه قلبم در بهترین جای ان جای داده بودم اش ... هنوز می تپد و با هر تپیدنش ... از میان انگشتانم خون چکه می کند روی خاکسترها داغ و صدای جیز جیز خفیفی می اید ... اشکهایم پشت سر هم می چکند ... می ریزند روی خاکسترها و بخار ازشان بلند می شود ... می نشینم رو به قبله... توی قلبم آشوب است ... خاکسترها را کنار می زنم ... قلب تو را می گذارم روی زمین ... می شود سنگ مهرم ... سجده می کنم ... قلب تو می تپد ... مثل همه رگهای من ... مثل همه سلولهای من ... «الهی رضاً برضائک ... تسلیماً لأمرک...لا معبود سواک...» شانه هایم می لرزد و زمین تر می شود ... قلب تو می تپد ... سر از سجده بر می دارم ... پیشانیم از خون روشن و گرم تو تر شده ... قطره ای از خون شره می کند از بین ابروها و سرازیر می شود از گونه چپم و از گوشه لبم عبور می کند و اخر سر از انتهای چانه چکه می کند روی سینه ام ... همانجایی که قلب من انجا میزند ... دارم گریه می کنم و قلب تو هنوز روی زمین دارد به شدت می تپد ...
از پنجره نیم سوخته خانه نسیم خنکی به داخل می وزد ... فضا سبک می شود ... روشن می شود ... انگار عطر یک ایه با صدای "تو" می پیچد توی خانه ... «و قالوا ربنا الله ثم استقاموا ... » ... بیشتر گریه می کنم ... مرا چه به این حرفها ... این من ِمشرک ... شاید هم کافر ...! اما توی دلم می گویم ... ممنون که برنامه ای برای همه زندگیم دادی ...
زیر لب زمزه می کنم : اما می دانی طلبگی غربت عجیبی دارد ... مخصوصا اگر یک دختر طلبه باشی ... همیشه می شوی سیبل بلایا ! دلم از این می سوزد که خیلی از این تیرهای اتشین از ناحیه خودی ها به طرفم پرتاب شدند ... و عجیب سوزاندند و شکاندند و رفتند ... کاش تو بودی ...!
خط آخر هم این را بگویم که ، دلم برای نمازهایت تنگ شده ...که بنشینم و تماشا کنم نماز خواندن هایت را ... و ، و اینکه همیشه به دلم خواهد ماند که بدون خداحافظی از من رفتی ...
دوستت دارم ...

..................................................
*  نمی دانم باقی حرفهای نگفته را کجای دلم جای دهم ....
**  درست وقتی که فکر می کنی همه چیز درست شده ، حل شده ... خواندن نوشتجات مزخرف یک ادم مزخرف تر کأنّه تیر خلاص است که از پشت می خورد توی سرت ... کاش ان یک صفحه را نخوانده بودم ...
***  مگر نمی گویند با مردن همه آلام جسمانی آدم التیام می یابد ... چرا جای تیر توی سرم درد می کند...؟
**** نوشتن این نامه ها یک جور خود تخریبی خود خواسته بود ... شاید ! خواستم همه فکر نکنند که خیلی "علیه السلام" نه ببخشید "علیها سلام! " هستم ...!
***** بعد از امتحانات این متن حذف نمی شود ...!

یاعلی. 

 


نوشته شده در  یکشنبه 87/4/2ساعت  8:11 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

...................................................
* خالی به روز می کنیم ، قربة الی الله!
** به این می گویند نوآوری و شکوفایی !
*** این روزها امتحان می دهیم ! هم امتحان درسی ، هم امتحان الهی!!!
**** لمعه را از سر گذراندیم ، و داریم
یعنی الآن _که دارم ویرایش می کنم_ داشتیم! نهج البلاغه را ورق می زنیم یعنی می زدیم !
***** کاش ما هم در "همچین" موقعیتی قرار می گرفتیم ، بلکه می نشستیم در این مدت "دو رکعت" درس می خواندیم!
****** برای قبولی من و شفای همه بیماران دعا کنید !
*******نمی دانم چرا کسی نفهمید امتحان الهی من چیه ؟

یاعلی.


نوشته شده در  جمعه 87/3/24ساعت  8:34 صبح  توسط گنجشک کوچک 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
او خواهد آمد
زمان بازگشت ارباب...
[عناوین آرشیوشده]